شيخ كَفْعَمى و شيخ بهايى و ديگران نقل كرده اند كه در روز اوّل ماه صفر سر مقدس حضرت امام حسين عليه السّلام را وارد دمشق كردند، و آن روز بر بنى اميه عيد بود و روزى بود كه تجديد شد در آن روز اَحزان اهل ايمان (399)
قُلْتُ وَيَحِقُّ اَنْ يُقالَ:
شعر :
كانَتْ مَاتِمُ بَالْعِراقِ تَعُدُّها |
اَمَوِيَّةٌ بِالشّامِ مِنْ اَعْيادِها |
سیّد ابن طاوس رحمه اللّه روایت کرده که چون اهل بیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را با سر مُطهّر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام از کوفه تا دمشق سیر دادند چون نزدیک دمشق رسیدند جناب امّ کلثوم علیهاالسّلام نزدیک شمر رفت و به او فرمود: مرا با تو حاجتى است . گفت : حاجت تو چیست ؟ فرمود: اینک شهر شام است ، چون خواستى ما را داخل شهر کنى از دروازه اى داخل کن که مردمان نَظّاره کمتر باشند که ما را کمتر نظر کنند و امر کن که سرهاى شهدا را از بین محامل بیرون ببرند پیش دارند تا مردم به تماشاى آنها مشغول شوند و به ما کمتر نگاه کنند؛ چه ما رسوا شدیم از کثرت نظر کردن مردم به ما. شمر که مایه شرّ و شقاوت بود چون تمنّاى او را دانست بر خلاف مراد او میان بست ، فرمان داد تا سرهاى شهدا را بر نیزه ها کرده و در میان مَحامل و شتران حَرم بازدارند و ایشان را از همان (دروازه ساعات ) که انجمن رعیت و رُعات بود درآوردند تا مردم نظّاره بیشتر باشند و ایشان را بسیار نظر کنند.(400)
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جَلاءُ العُیُون ) فرموده که در بعض از کتب معتبره روایت کرده اند که سهل بن سعد گفت : من در سفرى وارد دمشق شدم . شهرى دیدم درنهایت معمورى و اشجار و اَنهار بسیار و قصُور رفیعه و منازل بى شمار و دیدم که بازارها را آئین بسته اند و پرده ها آویخته اند مردم زینت بسیار کرده اند و دفّ و نقاره و انواع سازها مى نوازند. با خود گفتم مگر امروز عید ایشان است ، تا آنکه از جمعى پرسیدم که مگر در شام عیدى هست که نزد ما معروف نیست ؟ گفتند: اى شیخ ! مگر تو در این شهر غریبى ؟ گفتم : من سهل بن سعدم و به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیده ام . گفتند: اى سهل ! ما تعجّب داریم که چرا خون از آسمان نمى بارد و چرا زمین سرنگون نمى گردد. گفتم : چرا؟ گفتند: این فرح و شادى براى آن است که سر مبارک حسین بن على علیه السّلام را از عراق براى یزید به هدیه آورده اند. گفتم : سبحان اللّه ! سر امام حسین علیه السّلام را مى آورند و مردم شادى مى کنند! پرسیدم که از کدام دروازه داخل مى کنند؟! گفتند: از دروازه ساعات . من به سوى آن دروازه شتافتم چون به نزدیک دروازه رسیدم دیدم که رایت کفر و ضلالت از پى یکدیگر مى آوردند، ناگاه دیدم که سوارى مى آید و نیزه در دست دارد و سرى بر آن نیزه نصب کرده است که شبیه ترین مردم است به حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم پس زنان و کودکان بسیار دیدم بر شتران برهنه سوار کرده مى آورند، پس من رفتم به نزدیک یکى از ایشان و پرسیدم که تو کیستى ؟ گفت : من سکینه دختر امام حسین علیه السّلام . گفتم : من از صحابه جدّ شمایم ، اگر خدمتى دارى به من بفرما. جناب سکینه علیهاالسّلام فرمود که بگو به این بدبختى که سر پدر بزرگوارم را دارد از میان ما بیرون رود و سر را پیشتر برد که مردم مشغول شوند به نظاره آن سر منوّر و دیده از ما بردارند و به حرمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم این قدر بى حرمتى روا ندارند.
سهل گفت : من رفتم به نزد آن ملعون که سر آن سرور را داشت ، گفتم : آیا ممکن است که حاجت مرا بر آورى و چهار صد دینار طلا از من بگیرى ؟ گفت : حاجت تو چیست ؟ گفتم : حاجت من آن است که این سر را از میان زنان بیرون برى و پیش روى ایشان بروى آن زر را از من گرفت و حاجت مرا روا کرد(401).
و به روایت ابن شهر آشوب چون خواست که زر را صرف کند هر یک سنگ سیاه شده بود و بر یک جانبش نوشته بود:
(و لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمُونَ)(402)
و بر جانب دیگر: (وسَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ یَنْقَلِبون )(403)(404)
قطب راوندى از منهال بن عمرو روایت کرده است که گفت : به خدا سوگند که در دمشق دیدم سر مبارک جناب امام حسین علیه السّلام را بر سر نیزه کرده بودند و در پیش روى آن جناب کسى سوره کهف مى خواند چون به این آیه رسید:
(اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْکَهْفِ وَالَّرقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَبا)(405).
به قدرت خدا سر مقدس سیدالشهداء علیه السّلام به سخن درآمد و به زبان فصیح گویا گفت : امر من از قصّه اصحاب کهف عجیبتر است . و این اشاره است به رجعت آن جناب براى طلب خون خود(406).
پس آن کافران حرم و اولاد سیّد پیغمبران را در مسجد جامع دمشق که جاى اسیران بود بازداشتند، و مرد پیرى از اهل شام به نزد ایشان آمد و گفت : الحمدللّه که خدا شما را کشت و شهر ما را از مردان شما راحت داد و یزید را بر شما مسلّط گردانید. چون سخن خود را تمام کرد جناب امام زین العابدین علیه السّلام فرمود که اى شیخ ! آیا قرآن خوانده اى ؟ گفت : بلى ، فرمود: که این آیه را خوانده اى :
(قُلْ لا اَسْئَلُکُم عَلَیْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى )(407).
گفت : بلى ، آن جناب فرمود: آنها مائیم که حقّ تعالى مودّت ما را مُزد رسالت گردانیده است ، باز فرمود که این آیه را خوانده اى ؟ (وَاتَ ذَاالْقُربى حَقَّهُ).(408)
گفت : بلى ، فرمود که مائیم آن ها که حقّ تعالى پیغمبر خود را امر کرده است که حق ما را به ما عطا کند، آیا این آیه را خوانده اى ؟
(وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُم مِنْ شَىٍ فَاِنَّ للّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى )(409).
گفت : بلى ، حضرت فرمود که مائیم ذوى القربى که اَقربَ و قُرَباى آن حضرتیم . آیا خوانده اى این آیه را.
(اِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیرا)(410)
گفت : بلى ، حضرت فرمود که مائیم اهل بیت رسالت که حقّ تعالى شهادت به طهارت ما داده است . آن مرد پیر گریان شد و از گفته هاى خود پشیمان گردید و عمامه خود را از سر انداخت و رو به آسمان گردانید و گفت : خداوندا! بیزارى مى جویم به سوى تو از دشمنان آل محمّداز جن و انس ، پس به خدمت حضرت عرض کرد که اگر توبه کنم آیا توبه من قبول مى شود؟ فرمود: بلى ، آن مرد توبه کرد چون خبر او به یزید پلید رسید او را به قتل رسانید(411).
از حضرت امام محمّدباقر علیه السّلام مروى است که چون فرزندان و خواهران و خویشان حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام را به نزد یزید پلید بردند بر شتران سوار کرده بودند بى عمارى و محمل ، یکى از اشقیاى اهل شام گفت : ما اسیران نیکوتر از ایشان هرگز ندیده بودیم ، سکینه خاتون علیهاالسّلام فرمود: اى اشقیاء! مائیم سَبایا و اسیران آل محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم انتهى (412).
شیخ جلیل و عالم خبیر حسن بن على طبرى که معاصر علامه و محقق است در کتاب (کامل بهائى ) که زیاده از ششصد و شصت سال است که تصنیف شده در باب ورود اهل بیت امام حسین علیه السّلام به شام گفته که اهل بیت را از کوفه به شام دِه به دِه سیر مى دادند تا به چهار فرسخى از دمشق رسیدند به هر ده از آنجا تا به شهر نثار بر ایشان مى کردند. و بر هر در شهر سه روز ایشان را باز گرفتند تا به شهر بیارایند و هر حلى و زیورى و زینتى که در آن بود به آئینها بستند به صفتى که کسى چنان ندیده بود. قریب پانصد هزار مرد و زن با دفها و امیران ایشان باطبلها و کوسها و بوقها و دُهُلها بیرون آمدند و چند هزار مردان و جوانان و زنان رقص کنان با دف و چنگ و رباب زنان استقبال کردند، جمله اهل ولایت دست و پاى خضاب کرده و سُرمه در چشم کشیده روز چهار شنبه شانزدهم ربیع الاول به شهر رفتند از کثرت خلق ، گویى که رستخیز بود چون آفتاب بر آمد ملاعین سرها را به شهر در آوردند از کثرت خلق به وقت زوال به در خانه یزید لعین رسیدند.
یزید تخت مرصّع نهاده بود خانه و ایوان آراسته بود و کرسیهاى زرّین و سیمین راست و چپ نهاد حُجّاب بیرون آمدند و اکابر ملاعین را که با سرها بودند به پیش یزید بردند و احوال بپرسید، ملاعین گفتند: به دولت امیر دمار از خاندان ابوتراب درآوردیم .و حالها باز گفتند و سرهاى اولاد رسول علیهماالسّلام را آنجا بداشتند و در این شصت و شش روز که ایشان در دست کافران بودند هیچ بشرى بر ایشان سلام کردن نتوانست (413).
و هم نقل کرده از سهل بن سعد السّاعدى که من حجّ کرده بودم به عزم زیارت بیت المقدس متوجّه شام شدم چون به دمشق رسیدم شهرى دیدم که پر فرح و شادى و جمعى را دیدم که در مسجد پنهان نوحه مى کردند و تعزیت مى داشتند. و پرسیدم : شما چه کسانید؟ گفتند: ما از موالیان اهل بیتیم و امروز سر امام حسین علیه السّلام واهل بیت او را به شهر آورند. سهل گوید که به صحرا رفتم از کثرت خلق و شیهه اسبان و بوق و طبل و کوسات و دفوف رستخیزى دیدم تا سواد اعظم برسید، دیدم که سرها مى آورند بر نیزها کرده . اوّل سر جناب عباس علیه السّلام (414) را آوردند ودر عقب سرها، عورات حسین علیه السّلام مى آمدند. و سر حضرت امام حسین علیه السّلام را دیدم با شکوهى تمام و نور عظیم از او مى تافت با ریش مدوّر که موى سفید با سیاه آمیخته بود و به وسمه خضاب کرده و سیاهى چشمان شریفش نیک سیاه بود و ابروهایش پیوسته بود و کشیده بینى بود، و تبسّم کنان به جانب آسمان ، چشم گشوده بود به جانب افق و باد محاسن او را مى جنبانید به جانب چپ و راست ، پنداشتى که امیر المؤ منین على علیه السّلام است .
عمرو بن منذر همدانى گوید: جناب امّ کلثوم علیهاالسّلام را دیدم چنانکه پندارى فاطمه زهراء علیهاالسّلام است چادر کهنه بر سر گرفته و روى بندى بر روى بسته ، من نزدیک رفتم و امام زین العابدین علیه السّلام و عورات خاندان را سلام کردم مرا فرمودند: اى مؤ من ! اگر بتوانى چیزى بدین شخص ده که سر حضرت حسین علیه السّلام را دارد تا به پیش برد که از نظاره گیان ما را زحمت است ، من صد درهم بدادم بدان لعین که سر داشت که سر حضرت حسین علیه السّلام را پیشتر دارد و از عورات دور شود بدین منوال مى رفتند تا نزد یزید پلید بنهادند. انتهى .(415)
در ورود اهل بیت علیهماالسّلام به مجلس یزید پلید
یزید ملعون چون از ورود اهل بیت طاهره علیهماالسّلام به شام آگهى یافت مجلس آراست و به زینت تمام بر تخت خویش نشست و ملاعین اهل شام را حاضر کرد، از آن سوى اهل بیت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به سرهاى شهداء علیهماالسّلام در باب دارالا ماره حاضر کردند در طلب رخصت بازایستادند. نخستین ، زَحْر بن قیس - که ماءمور بردن سر حضرت حسین علیه السّلام بود - رخصت حاصل کرده بر یزید داخل شد، یزید از او پرسید که واى بر تو خبر چیست ؟
گفت : یا امیر المؤ منین بشارت باد ترا که خدایت فتح و نصرت داد همانا حسین بن على علیهماالسّلام با هیجده تن از اهل بیت خود و شصت نفر از شیعیان خود بر ما وارد شدند ما بر او عرضه کردیم که جانب صلح و صلاح را فرو نگذارد و سر به فرمان عبیداللّه بن زیاد فرود آورد و اگر نه مهیّاى قتال شود ایشان طاعت عبیداللّه بن زیاد را قبول نکردند و جانب قتال را اختیار نمودند. پس بامدادان که آفتاب طلوع کرد با لشکر بر ایشان بیرون شدیم و از هر ناحیه و جانب ایشان را احاطه کردیم و حمله گران افکندیم و با شمشیر تاخته بر ایشان بتاختیم و سرهاى ایشان را موضع آن شمشیرها ساختیم ، آن جماعت را هول و هرب پراکنده ساخت چنانکه به هر پستى و بلندى پناهنده گشتند بدانسان که کبوتر از باز هراسنده گردد، پس سوگند به خدا یا امیر المؤ منین به اندک زمانى که ناقه را نحر کنند یا چشم خوابیده به خواب آشنا گردد تمام آن ها را با تیغ درگذرانید و اوّل تا آخر ایشان را مقتول و مذبوح ساختیم . اینک جسدهاى ایشان در آن بیابان برهنه و عریان افتاده با بدنهاى خون آلوده و صورتهاى بر خاک نهاده همى خورشید بر ایشان مى تابد، و باد، خاک و غبار برایشان مى انگیزاند و آن بدنها را عقابها و مرغان هوا همى زیارت کنند در بیابان دور.
چون آن ملعون سخن به پاى آورد یزید لختى سر فرو داشت و سخن نکرد پس سر برآورد و گفت : اگر حسین را نمى کشتید من از کردار شما بهتر خشنود مى شدم و اگر من حاضر بودم حسین را معفوّ مى داشتم و او را عرضه هلاک و دمار نمى گذاشتم .
بعضى گفته اند که چون زحر واقعه را براى یزید نقل کرد آن بسیار متوحّش شد و گفت : ابن زیاد تخم عداوت مرا در دل تمام مردم کشت و عطائى به زحر نداد و او را از نزد خود بیرون کرد.
و این معجزه بود از حضرت سیدالشهداء علیه السّلام ؛ چه آنکه در اثناء آمدن به کربلا به زُهیْر بن قَین خبر داد که زَحر بن قیس سر مرا براى یزید خواهد برد به اُمید عطا و عطائى به وى نخواهد کرد، چنانچه محمّدبن جریر طبرى نقل کرده . (416)
پس مُخَفّر بن ثَعْلَبه که ماءمور به کوچ دادن اهل بیت علیهماالسّلام بود از درِ دارالا ماره در آمد و ندا در داد و گفت :
هذا مُخَفّر بن ثَعْلَبه اَتى اَمیرَ المُؤ منینَ بِالِلّئامِ الْفَجَرة ؛
یعنى من مُخَفّر بن ثعلبه هستم که لئام فَجَره را به درگاه امیر المؤ منین یزید آورده ام .
حضرت سیّد سجّاد علیه السّلام فرمود: آنچه مادر مُخَفّر زائیده شریر تر و لئیم تر است . و به روایت شیخ ابن نما این کلمه را یزید جواب مُخَفّر داد(417) و شاید این اَوْلى باشد؛ چه آنکه حضرت امام زین العابدین علیه السّلام با این کافران که از راه عناد بودند کمتر سخن مى کرد.
شیخ مفید رحمه اللّه فرموده در بین راه شام با احدى از آن کافران که همراه سر مقدّس بودند تکلّم نکرد.(418) و گفتن یزید این نوع کلمات را گاهى شاید از بهر آن باشد که مردم را بفهماند که من قتل حسین را نفرمودم و راضى به آن نبودم .
و جمله اى از اهل تاریخ گفته اند که در هنگامى که خبر ورود اهل بیت علیهماالسّلام به یزید رسید آن ملعون در قصر جیرون و منظر آنجا بود و همین که از دور نگاهش به سرهاى مبارک بر سر نیزه ها افتاد از روى طَرَب و نشاط این دو بیت انشاد کرد:
شعر :
لَما بَدَتْ تِلْکَ الْحُمُولُ(419) وَ اَشْرَقَتْ |
تِلْکَ الشُّمُوسُ عَلى رُبى جَیْرونِ |
نَعَبَ الْغُرابُ قُلْتُ صِحْ اَوْ لاتَصِحْ |
فَلَقَدْ قَضَیْتُ مِنَ الْغَریمِ دُیُونى (420) |
مراد آن ملحد اظهار کفر و زندقه و کیفر خواستن از رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده یعنى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم پدران و عشیره مرا در جنگ بدر کشت من خونخواهى از اولاد او نمودم ، چنانچه صریحاً این مطلب کفر آمیز را در اشعارى که بر اشعار ابن زبعرى افزود در مجلس ورود اهل بیت علیهماالسّلام خوانده :
شعر :
قَدْ قَتَلْنا الْقَوْمَ مِن ساداتِهِمْ |
وَعَدَلْنَا قَتْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلَ(421) |
(الى آخره )
بالجمله ؛ چون سرهاى مقدّس را وارد آن مجلس شوم کردند سر مبارک حضرت امام حسین علیه السّلام را در طشتى از زر به نزد یزید نهادند و یزید که مدام عمرش به شُرب مدام مى پرداخت این وقت از شُرب خَمْر نیک سکران بود و از نظاره سر دشمن خود شاد و فرحان گشت ، و این اشعار را گفت :
شعر :
یا حُسنَهُ یَلْمَعُ بِالیَدَینِ |
یَلْمَعُ فى طَسْتٍ مِنَ اللُّجَیْنِ |
کاَنّما حُفّ بِوَرْدَتَیْنِ |
کَیْفَ رَاَیْتَ الضَّربَ یا حُسَیْنُ |
شَفَیْتُ غِلّى مِنْ دَمِ الْحُسَینِ |
یا لَیْتَ مَن شاهَدَ فی الحُنَیْنِ |
یَرَوْنَ فِعْلِى الْیَومَ بِالحُسَیْنِ.
و شیخ مفید رحمه اللّه فرموده که چون سر مطهّر حضرت را با سایر سرهاى مقدّس در نزد او گذاشتند یزید ملعون این شعر را گفت :
شعر :
نُفَلِّقُ هاماً مِنْ رِجال اَعِزَّةٍ |
عَلَیْنا وَهُمْ کانوا اَعَقَّ وَاَظْلَما |
یحیى بن حکم - که برادر مروان بود و با یزید در مجلس نشسته بود - این دو شعر قرائت کرد:
شعر :
لَهامٌ بِجَنْبِ الطَّفّ اَدْنى قَرابَةً |
مِنِ ابْنِ زِیادِ الْعَبْدِ ذِى النَّسَبِ الْوَغْلِ |
سُمَیَّةُ اَمْسى نَسْلُها عَدَدَ الْحَصى |
وَ بِنْتُ رَسُول اللّهِ لَیْسَتْ بِذى نَسْلِ |
یزید دست بر سینه او زد و گفت ساکت شو یعنى در چنین مجلس جماعت آل زیاد را شناعت مى کنى و بر قلّت آل مصطفى دریغ مى خورى (422).
از معصوم علیه السّلام روایت شده که چون سر مطهّر حضرت امام حسین علیه السّلام را به مجلس یزید در آوردند مجلس شراب آراست و با ندیمان خود شراب زهرمار مى کرد و با ایشان شطرنج بازى مى کرد و شراب به یاران خود مى داد و مى گفت : بیاشامید که این شراب مبارکى است که سر دشمن ما نزد ما گذاشته است و دلشاد و خرّم گردیده ام و ناسزا به حضرت امام حسین و پدر و جدّ بزرگوار او علیهماالسّلام مى گفت .
و هر مرتبه که در قمار بر حریف خود غالب مى شد سه پیاله شراب زهرمار مى کرد و تَهِ جرعه شومش را پهلوى طشتى که سر مقدّس آن سرور در آن گذاشته بودند مى ریخت .
پس هر که از شیعیان ما است باید که از شراب خوردن و بازى کردن شطرنج اجتناب نماید و هر که در وقت نظر کردن به شراب یا شطرنج صلوات بفرستد بر حضرت امام حسین علیه السّلام و لعنت کند یزید و آل زیاد را، حقتعالى گناهان او را بیامرزد هر چند به عدد ستارگان باشد.(423)
در (کامل بهائى ) از (حاویه ) نقل کرده که یزید خمر خورد و بر سر حضرت امام حسین علیه السّلام ریخت ، زن یزید آب و گلاب برگرفت و سر منوّر امام علیه السّلام را پاک بشست ، آن شب فاطمه علیهاالسّلام را در خواب دید که از او عذر مى خواست .
بالجمله ؛ چون سرهاى مبارک را بر یزید وارد کردند، اهل بیت علیهماالسّلام را نیز در آوردند در حالتى که ایشان را به یک رشته بسته بودند و حضرت على بن الحسین علیه السّلام را در (غُل جامعه ) بود و چون یزید ایشان را به آن هیئت دید گفت ، خدا قبیح و زشت کند پسر مرجانه را اگر بین شما و او قرابت و خویشى بود ملاحظه شما ها را مى نمود و این نحو بد رفتارى با شما نمى نمود و به این هیئت و حال شما را براى من روانه نمى کرد.(424)
و به روایت ابن نما از حضرت سجّاد علیه السّلام دوازده تن ذکور بودند که در زنجیر و غل بودند، چون نزد یزید ایستادند، حضرت سیّد سجاد علیه السّلام رو کرد به یزید و فرمود: آیا رخصت مى دهى مرا تا سخن گویم ؟ گفت : بگو ولکن هذیان مگو. فرمود: من در موقفى مى باشم که سزاوار نیست از مانند من کسى که هذیان سخن گوید، آنگاه فرمود: اى یزید! ترا به خدا سوگند مى دهم چه گمان مى برى با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم اگر ما را بدین حال ملاحظه فرماید؟ پس جناب فاطمه دختر حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام فرمود: اى یزید! دختران رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را کسى اسیر مى کند! اهل مجلس و اهل خانه یزید از استماع این کلمات گریستند چندان که صداى گریه و شیون بلند شد، پس یزید حکم کرد که ریسمانها را بریدند و غلها را برداشتند.(425)
شیخ جلیل على بن ابراهیم القمى از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که چون سر مبارک حضرت سیّد الشهداء را با حضرت على بن الحسین و اسراى اهل بیت علیهماالسّلام بر یزید وارد کردند على بن الحسین علیه السّلام را غلّ در گردن بود یزید به او گفت : اى على بن الحسین ! حمد مر خدایى را که کشت پدرت را!؟ حضرت فرمود که لعنت خدا بر کسى باد که کشت پدر مرا. یزید چون این بشنید در غضب شد فرمان قتل آن جناب را داد، حضرت فرمود: هر گاه بکشى مرا پس دختران رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را که برگرداند به سوى منزلگاهشان و حال آنکه محرمى جز من ندارند. یزید گفت : تو بر مى گردانى ایشان را به جایگاه خودشان . پس یزید سوهانى طلبید و شروع کرد به سوهان کردن (غل جامعه ) که بر گردن آن حضرت بود، پس از آن گفت : اى على بن الحسین ! آیا مى دانى چه اراده کردم بدین کار؟ فرمود: بلى ، خواستى که دیگرى را بر من منّت و نیکى نباشد، یزید گفت : این بود به خدا قسم آنچه اراده کرده بودم . پس یزید این آیه را خواند:
(ما اَصابَکُمْ مِن مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ اَیْدیکُمْ وَ یَعْفُو عَنْ کثیرٍ.)(426)
حاصل ترجمه آن است که : گرفتاریها که به مردم مى رسد به سبب کارهاى خودشان است و خدا در گذشت کند از بسیارى .
حضرت فرمود: نه چنین است که تو گمان کرده اى این آیه درباره ما فرود نیامده بلکه آنچه درباره ما نازل شده این است .
(ما اَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فىِ الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِکُمْ اَلا فى کتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها...)(427).
مضمون آیه آنکه : نرسد مصیبتى به کسى در زمین و نه در جانهاى شما آدمیان مگر آنکه در نوشته آسمانى است پیش از آنکه خلق کنیم او را تا افسوس نخورید بر آنچه از دست شما رفته و شاد نشوید براى آنچه شما را آمده . پس حضرت فرمود: مائیم کسانى که چنین هستند(428).
بالجمله ؛ یزید فرمان داد تا آن سر مبارک را در طشتى در پیش روى او نهادند و اهل بیت علیهماالسّلام را در پشت سر او نشانیدند تا به سر حسین علیه السّلام نگاه نکنند، سیّد سجّاد علیه السّلام را چون چشم مبارک بر آن سر مقدّس افتاد بعد از آن هرگز از سر گوسفند غذا میل نفرمود، و چون نظر حضرت زینب علیهاالسّلام بر آن سر مقدس افتاد بى طاقت شد و دست برد گریبان خود را چاک کرد و با صداى حزینى که دلها را مجروح مى کرد نُدبه آغاز نمود و مى گفت : یا حُسَینا و اَىْ حبیب رسول خدا واى فرزند مکه و مِنى ، اى فرزند دلبند فاطمه زهراء و سیده نساء، اى فرزند دختر مصطفى ! اهل مجلس آن لعین همگى به گریه در آمدند و یزید خبیث پلید ساکت بود.
شعر :
وَ مِمّا یُزیلُ الْقَلبَ عَنْ مُسْتَقِرّها |
وَ یَتْرُکُ زَنْدَ الْغَیْظِ فى الصَّدر وارِیا(429) |
وُقُوف بَناتِ الْوَحى عِنْدَ طَلیقِها |
بِحالٍ بِها تَشْجینَ(430) حَتّى الاَْعادِیا |
پس صداى زنى هاشمیّه که در خانه یزید بود به نوحه و ندبه بلند شد و مى گفت : یا حبیباه یا سیّد اَهْلَبیْتاه یابن محمّداه ، اى فریاد رس بیوه زنان و پناه یتیمان ، اى کشته تیغ اولاد زناکاران . بار دگر حاضران که آن ندبه را شنیدند گریستند و یزید بى حیا هیچ از این کلمات متاءثر نشد و چوب خیزرانى طلبید و به دست گرفت و بر دندانهاى مبارک آن حضرت مى کوفت و اشعارى (431) مى گفت که حاصل بعضى از آنها آنکه اى کاش اشیاخ بنى امیّه که در جنگ بدر کشته شدند حاضر مى بودند و مى دیدند که من چگونه انتقام ایشان را از فرزندان قاتلان ایشان کشیدم و خوشحال مى شدند و مى گفتند اى یزید دستت شَل نشود که نیک انتقام کشیدى .(432)
چون ابوبَرْزَه اَسلمى که حاضر مجلس بود و از پیش یکى از صحابه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده نگریست که یزید چوب بر دهان مبارک حضرت حسین علیه السّلام مى زند گفت : اى یزید! واى بر تو آیا دندان حسین را به چوب خیزران مى کوبى ؟! گواهى مى دهم که من دیدم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم دندانهاى او را و برادر او حَسَن علیه السّلام را مى بوسید و مى مکید و مى فرمود: شما دو سیّد جوانان اهل بهشت اید، خدا بکشد کشنده شما را و لعنت کند قاتِل شما را و ساخته از براى او جهنم را.
یزید از این کلمات در غضب شد و فرمان داد تا او را بر زمین کشیدند و از مجلس بیرون بردند.(433)
این وقت جناب زینب دختر امیر المؤ منین علیهماالسّلام برخاست و خطبه خواند که خلاصه آن به فارسى چنین مى آید:
حمد و ستایش مختص یزادن پاک است که پروردگار عالمین است و درود و صلوات از براى خواجه لولاک رسول او محمّد و آل او علیهماالسّلام است . هر آینه خداوند راست فرموده هنگامى که فرمود:
(ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الّذینَ اَساؤُ السُّوى اَنْ کَذَّبُوا بآیاتِ اللّه وَ کانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ.) (434)
حضرت زینب علیهاالسّلام از این آیه مبارکه اشاره فرمود که یزید و اتباع او که سر از فرمان خداى برتافتند و آیات خدا را انکار کردند بازگشت ایشان به آتش دوزخ خواهد بود. آنگاه روى با یزید آورد و فرمود:
هان اى یزید! آیا گمان مى کنى که چون زمین و آسمان را بر ما تنگ کردى و ما را شهر تا شهر مانند اسیران کوچ دادى از منزلت و مکانت ما کاستى و بر حشمت و کرامت خود افزودى و قربت خود را در حضرت یزدان به زیادت کردى که از این جهت آغاز تکبّر و تنمّر نمودى و بر خویشتن بینى بیفزودى و یک باره شاد و فرحان شدى که مملکت دنیا بر تو گرد آمد و سلطنت ما از بهر تو صافى گشت ؟ نه چنین است اى یزید، عنان بازکش و لختى به خود باش مگر فراموش کردى فرمایش خدا را که فرموده :
(البته گمان نکنند آنانکه کفر ورزیدند که مهلت دادن ما ایشان را بهتر است از براى ایشان ، همانا مهلت دادیم ایشان را تا بر گناه خود بیفزایند و از براى ایشان است عذابى مُهین )(435).
آیا از طریق عدالت است اى پسر طُلَقاء که زنان و کنیزان خود را در پس پرده دارى و دختران رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را چون اسیران ، شهر به شهر بگردانى همانا پرده حشمت و حرمت ایشان را هتک کردى و ایشان را از پرده بر آوردى و در منازل و مناهل به همراهى دشمنان کوچ دادى و مطمح نظر هر نزدیک و دور و وضیع و شریف ساختى در حالتى که از مردان و پرستاران ایشان کسى با ایشان نبود و چگونه امید مى رود که نگاهبانى ما کند کسى که جگر آزادگان را بخاید(436) و از دهان بیفکند و گوشتش به خون شهیدان بروید و نموّ کند؛ کنایه از آن که از فرزند هند جگر خواره چه توقع باید داشت و چه بهره توان یافت . و چگونه درنگ خواهد کرد در دشمنى ما اهل بیت کسى که بغض و کینه ما را از بَدْر و اُحد در دل دارد و همیشه به نظر دشمنى ما را نظر کرده پس بدون آنکه جرم و جریرتى بر خود دانى و بى آنکه امرى عظیم شمارى شعرى بدین شناعت مى خوانى :
شعر :
لاََهَلُّووا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحا |
ثُمَّ قالُوا یا یَزیدُ لاتَشَلّ |
و با چوبى که در دست دارى بردندانهاى ابوعبداللّه علیه السّلام سیّد جوانان اهل بهشت مى زنى و چرا این بیت را نخوانى و حال آنکه دلهاى ما را مجروح و زخمناک کردى و اصل و بیخ ما را بریدى از این جهت که خون ذریّه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را ریختى و سلسله آل عبدالمطّلب را که ستارگان روى زمین اند گسیختى و مشایخ خود را ندا مى کنى و گمان دارى که نداى تو را مى شنوند، و البته زود باشد که به ایشان ملحق شوى و آرزو کنى که شل بودى و گنگ بودى و نمى گفتى آنچه را که گفتى و نمى کردى آنچه را که کردى ، لکن آرزو و سودى نکند، آنگاه حقّ تعالى را خطاب نمود و عرض کرد: بار الها! بگیر حق ما را و انتقام بکش از هر که با ما ستم کرد و نازل گردان غضب خود را بر هر که خون ما ریخت و حامیان ما را کشت .
پس فرمود: هان اى یزید! قسم به خدا که نشکافتى مگر پوست خود را و نبریدى مگر گوشت خود را، و زود باشد که بر رسول خدا وارد شوى در حالتى که متحمّل باش وِزر ریختن خون ذریّه او را و هتک حرمت عترت او را در هنگامى که حقّ تعالى جمع مى کند پراکندگى ایشان را و مى گیرد حق ایشان را و گمان مبر البتّه آنان را که در راه خدا کشته شدند مُردگانند بلکه ایشان زنده و در راه پروردگار خود روزى مى خوردند و کافى است ترا خداوند از جهت داورى ، و کافى است محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا براى مخاصمت و جبرئیل براى یارى او و معاونت و زود باشد که بداند آن کسى که تو را دستیار شد و بر گردن مسلمانان سوار کرد وخلافت باطل براى تو مستقر گردانید و چه نکوهیده بدلى براى ظالمین هست و خواهید دانست که کدام یک از شما مکان او بدتر و یاوَر او ضعیفتر است و اگر دواهى روزگار مرا باز داشت که با تو مخاطبه و تکلّم کنم همانا من قدر ترا کم مى دانم و سرزنش ترا عظیم و توبیخ ترا کثیر مى شمارم ؛ چه اینها در تو اثر نمى کند و سودى نمى بخشد، لکن چشمها گریان و سینه ها بریان است چه امرى عجیب و عظیم است نجیبانى که لشکر خداوندند به دست طُلَقاء که لشکر شیطانند کشته گردند و خون ما از دستهاى ایشان بریزد و دهان ایشان از گوشت ما بدوشد و بنوشد وآن جسدهاى پاک و پاکیزه را گرگهاى بیابانى به نوبت زیارت کنند و آن تن هاى مبارک را مادران بچّه کفتارها بر خاک بمالند.
اى یزید! اگر امروز ما را غنیمت خود دانستى زود باشد که این غنیمت موجب غرامت تو گردد در هنگامى که نیابى مگر آنچه را که پیش فرستادى و نیست خداوند بر بندگان ستم کننده و در حضرت او است شکایت ما و اعتماد ما، اکنون هر کید و مکرى که توانى بکن و هر سعى که خواهى به عمل آور و در عداوت ما کوشش فرو مگذار و با این همه ، به خدا سوگند که ذکر ما را نتوانى محو کرد و وحى ما را نتوانى دور کرد، و باز ندانى فرجام ما را و درک نخواهى کرد غایت و نهایت ما را و عار کردار خود را از خویش نتوانى دور کرد و راءى تو کذب و علیل و ایّام سلطنت تو قلیل و جمع تو پراکنده و روز تو گذرنده است در روزى که منادى حق ندا کند که لعنت خدا بر ستمکاران است .
سپاس و ستایش خداوندى را که ختم کرد در ابتدا بر ما سعادت را و در انتها رحمت و شهادت را و از خدا سؤ ال مى کنم که ثواب شهداى ما را تکمیل فرماید و هر روز بر اجر ایشان بیفزاید و در میان ما خلیفه ایشان باشد و احسانش را بر ما دائم دارد که اوست خداوند رحیم و پروردگار ودود، و کافى است در هر امرى و نیکو وکیل است (437).
یزید را موافق نمى افتد که جناب زینب علیهاالسّلام را بدین سخنان درشت و کلمات شتم آمیز مورد غضب و سخط دارد، خواست که عذرى بر تراشد که زنان نوائح بیهُشانه سخن کنند، و این قسم سخنان از جگر سوختگان پسندیده است لاجرم این شعر را بگفت :
شعر :
یا صَیْحَةً تُحْمَدُ مِنْ صَوائح |
ما اَهْوَنَ المَوْتُ عَلىَ النّوائحِ |
آنگاه یزید با حاضرین اهل شام مشورت کرد که با این جماعت چه عمل نمایم . آن خبیثان کلام زشتى گفتند که معنى آن مناسب ذکر نیست و مرادشان آن بود که تمام را با تیغ در گذران .
نعمان بن بشیر که حاضر مجلس بود گفت : اى یزید! ببین تا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم با ایشان چه صنعت داشت آن کن که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم کرد.(438)
و مسعودى نقل کرده : وقتى که اهل مجلس یزید این کلام را گفتند: حضرت باقر علیه السّلام شروع کرد به سخن ، و در آن وقت دو سال و چند ماه از سن مبارکش گذشته بود پس حمد و ثنا گفت خداى را پس رو کرد به یزید و فرمود: اهل مجلس تو در مشورت تو راءى دادند به خلاف اهل مجلس فرعون در مشورت کردن فرعون با ایشان در امر موسى و هارون ؛ چه آنها گفتند (اَرْجِهْ وَاَخاهُ) و این جماعت راءى دادند به کشتن ما و براى این سببى است . یزید پرسید سببش چیست ؟ فرمود: اهل مجلسِ فرعون اولاد حلال بودند و این جماعت اولاد حلال نیستند و نمى کشد انبیاء و اولاد ایشان را مگر اولادهاى زنا، پس یزید از کلام باز ایستاد و خاموش گردید.(439)
این هنگام به روایت سیّد و مفید، از مردم شام مردى سرخ رو نظر کرد به جانب فاطمه دختر حضرت امام حسین علیه السّلام پس رو کرد به یزید و گفت : یا امیر المؤ منین ! هَبْ لى هذِهِ الْجارِیَة ؛ یعنى این دخترک را به من ببخش . جناب فاطمه علیهاالسّلام فرمود: چون این سخن بشنیدم بر خود بلرزیدم و گمان کردم که این مطلب از براى ایشان جایز است . پس به جامه عمّه ام جناب زینب علیهاالسّلام چسبیدم و گفتم : عمّه یتیم شدم اکنون باید کنیز مردم شوم (440)! جناب زینب علیهاالسّلام روى با شامى کرد و فرمود: دروغ گفتى واللّه و ملامت کرده شدى ، به خدا قسم این کار براى تو و یزید صورت نبندد و هیچ یک اختیار چنین امرى ندارید.
یزید در خشم شد و گفت : سوگند به خداى دروغ گفتى این امر براى من روا است و اگر خواهم بکنم مى کنم .
حضرت زینب علیهاالسّلام فرمود: نه چنین است به خدا سوگند حقّ تعالى این امر را براى تو روا نداشته و نتوانى کرد مگر آنکه از ملّت ما بیرون شوى و دینى دیگر اختیار کنى .
یزید از این سخن خشمش زیادتر شد و گفت : در پیش روى من چنین سخن مى گویى همانا پدر و برادر تو از دین بیرون شدند.
جناب زینب علیهاالسّلام فرمود: به دین خدا و دین پدر و برادر من ، تو و پدر و جدّت هدایت یافتند اگر مسلمان باشى .
یزید گفت : دروغ گفتى اى دشمن خدا.
حضرت زینب علیهاالسّلام فرمود: اى یزید! اکنون تو امیر و پادشاهى هر چه مى خواهى از روى ستم فحش و دشنام مى دهى و ما را مقهور مى دارى . یزید گویا شرم کرد و ساکت شد، آن مرد شامى دیگر باره سخن خود را اعاده کرد، یزید گفت : دور شو خدا مرگت دهد، آن مرد شامى از یزید پرسید ایشان کیستند؟
یزید گفت : آن فاطمه دختر حسین و آن زن دختر على است ، مرد شامى گفت : حسین پسر فاطمه و على پسر ابوطالب ؟ یزید گفت : بلى ، آن مرد شامى گفت : لعنت کند خداوند ترا اى یزید عترت پیغمبر خود را مى کشى و ذریّه او را اسیر مى کنى ؟! به خدا سوگند که من گمان نمى کردم ایشان را جز اسیران روم ؛ یزید گفت : به خدا سوگند ترا نیز به ایشان مى رسانم و امر کرد که او را گردن زدند(441).
شیخ مفید رحمه اللّه فرمود: پس یزید امر کرد تا اهل بیت را با على بن الحسین علیهماالسّلام در خانه علیحدّه که متّصل به خانه خودش بود جاى دادند و به قولى ، ایشان را در موضع خرابى حبس کردند که نه دافع گرما بود و نه حافظ سرما چنانکه صورتهاى مبارکشان پوست انداخت ، و در این مدتى که در شام بودند نوحه و زارى بر حضرت امام حسین علیه السّلام مى کردند(442).
و روایت شده که در این ایّام در ارض بیت المقدس هر سنگى که از زمین بر مى داشتند از زیرش خون تازه مى جوشید. و جمعى نقل کرده اند که یزید امر کرد سر مطهّر امام علیه السّلام را بر در قصر شُوْم او نصب کردند و اهل بیت علیه السّلام را امر کرد که داخل خانه او شوند، چون مخدّرات اهل بیت عصمت و جلالت (علیهن السلام ) داخل خانه آن لعین شدند زنان آل ابوسفیان زیورهاى خود را کندند و لباس ماتم پوشیدند و صدا به گریه و نوحه بلند کردند و سه روز ماتم داشتند و هند دختر عبداللّه بن عامر که در آن وقت زن یزید بود و پیشتر در حباله حضرت امام حسین علیه السّلام بود پرده را درید و از خانه بیرون دوید و به مجلس آن لعین آمد در وقتى که مجمع عام بود گفت : اى یزید! سر مبارک فرزند فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بر در خانه من نصب کرده اى ! یزید برجست و جامه بر سر او افکند و او را برگرداند و گفت : اى هند! نوحه و زارى کن بر فرزند رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و بزرگ قریش که پسر زیاد لعین در امر او تعجیل کرد و من به کشتن او راضى نبودم (443).
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاءُ العُیون ) پس از آنکه حکایت مرد سرخ روى شامى را نقل کرده فرموده : پس یزید امر کرد که اهل بیت رسالت علیهماالسّلام را به زندان بردند، حضرت امام زین العابدین علیه السّلام را با خود به مسجد برد و خطیبى را طلبید و بر منبر بالا کرد، آن خطیب ناسزاى بسیارى به حضرت امیر المؤ منین و امام حسین علیهماالسّلام گفت و یزید و معاویه علیهما اللعنة را مدح بسیار کرد، حضرت امام زین العابدین علیه السّلام ندا کرد او را که :
وَیْلَکَ اَیُّهَااْلخاطِبُ اِشْتَرَیْتَ مَرْضاةَ اْلمَخْلوُقِ بِسَخَطِ الخالقِ فَتَبَوَّء مَقْعَدُکَ مِنَ النّارِ؛
یعنى واى بر تو اى خطیب ! که براى خشنودى مخلوق ، خدا را به خشم آوردى ، جاى خود را در جهنم مهیّا بدان (444).
پس حضرت على بن الحسین علیه السّلام فرمود که اى یزید! مرا رخصت ده که بر منبر بروم و کلمه اى چند بگویم که موجب خشنودى خداوند عالمیان و اجر حاضران گردد، یزید قبول نکرد، اهل مجلس التماس کردند که او را رخصت بده که ما مى خواهیم سخن او را بشنویم ، یزید گفت : اگر بر منبر برآید مرا و آل ابوسفیان را رسوا مى کند، حاضران گفتند: از این کودک چه بر مى آید، یزید گفت : او از اهل بیتى است که در شیرخوارگى به علم و کمال آراسته اند، چون اهل شام بسیار مبالغه کردند یزید رخصت داد تا حضرت بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى اداء کرد و صلوات بر حضرت رسالت پناهى و اهل بیت او فرستاد و خطبه اى در نهایت فصاحت و بلاغت ادا کرد که دیده هاى حاضران را گریان و دلهاى ایشان را بریان کرد.(445)
قُلْتُ اِنّى اُحِبُّ فى هذا الْمَقامِ اَنْ اَتَمَثَّلَ بِهذِهِ الاَْبیاتِ الّتى لایَسْتَحِقُّ اَنْ یُمْدَحَ بِها اِلاّ هذَاالامامُ علیه السّلام
شعر :
حتّى انَرْتَ بِضَوْءِ وَجْهِکَ فَانْجَلى |
ذاکَ الدُّجى وَانْجابَ ذاکَ الْعَثیرُ |
فَافْتَنَّ فیکَ النّاظروُنَ فَاِصْبَعٌ |
یُومى اِلَیکَ بِها وَعَیْنٌ تَنْظُرُ |
یَجِدُونَ رُؤ یَتَکَ الّتى فازُوا بِها |
مِنْ انْعُمِ اللّهِ الّتى لاتُکْفَرُوا |
فَمَشَیْتَ مَشْیَةَ خاضِعٍ مُتواضِعٍ |
للّهِ لایُزْهى ولایَتَکَبَّرُ |
فَلَوْ اَنَّ مُشْتاقاً تَکَلَّفَ فَوقَ ما |
فى وُسْعِهِ لَسَعى اِلَیْکَ الْمِنْبَرُ |
اَبْدَیْتَ مِنْ فَصْل الخِطابِ بِحِکْمَةٍ |
تُبنى عَنِ الْحَقّ الْمُبینِ و تُخْبِرُ |
پس فرمود که ایّها الناس حقّ تعالى ما اهل بیت رسالت را شش خصلت عطا کرده است و به هفت فضیلت ما را بر سایر خلق زیادتى داده ، و عطا کرده است به ما علم و بردبارى و جوانمردى و فصاحت و شجاعت و محبت در دلهاى مؤ منان . و فضیلت داده است ما را به آنکه از ما است نبىّ مختار محمّدمصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، و از ما است صدّیق اعظم على مرتضى علیه السّلام ، و از ما است جعفر طیّار که با دو بال خویش در بهشت با ملائکه پرواز مى کند، و از ما است حمزه شیر خدا و شیر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، و از ما است دو سبط این امّت حسن و حسین علیهماالسّلام که دو سیّد جوانان اهل بهشت اند.(446) هر که مرا شناسد شناسد و هر که مرا نشناسد من خبر مى دهم او را به حسب و نسب خود.
ایّها الناس ! منم فرزند مکّه و مِنى ، منم فرزند زَمْزَم و صَفا. و پیوسته مفاخر خویش و مدائح آباء و اجداد خود را ذکر کرد تا آنکه فرمود: منم فرزند فاطمه زهراء علیهاالسّلام ، منم فرزند سیّده نساء، منم فرزند خدیجه کبرى ، منم فرزند امام مقتول به تیغ اهل جفا، منم فرزند لب تشنه صحراى کربلا، منم فرزند غارت شده اهل جور و عنا، منم فرزند آنکه بر او نوحه کردند جنّیان زمین و مرغان هوا، منم فرزند آنکه سرش را بر نیزه کردند و گردانیدند در شهرها، منم فرزند آنکه حَرَم او را اسیر کردند اولاد زنا، مائیم اهل بیت محنت و بلا، مائیم محلّ نزول ملائکه سما، و مهبط علوم حقّ تعالى .
پس چندان مدائح اجداد گرام و مفاخر آباء عِظام خود را یاد کرد که خُروش از مردم برخاست و یزید ترسید که مردم از او برگردند مؤ ذّن را اشاره کرد که اذان بگو، چون مؤ ذّن اللّهُ اکبرُ گفت ، حضرت فرمود: از خدا چیزى بزرگتر نیست ، چون مؤ ذّن گفت : اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الا اللّهُ حضرت فرمود که شهادت مى دهند به این کلمه پوست و گوشت و خون من ، چون مؤ ذن گفت : اَشْهَدُ اَنَّ مُحمداً رَسُولُ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم حضرت فرمود: که اى یزید! بگو این محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم که نامش را به رفعت مذکور مى سازى جدّ من است یا جدّ تو؟ اگر مى گویى جدّ تواست دروغ گفته باشى و کافر مى شوى ، و اگر مى گویى جدّ من است پس چرا عترت او را کشتى و فرزندان او را اسیر کردى !؟ آن ملعون جواب نگفت و به نماز ایستاد.
مؤ لف گوید: که آنچه از مقاتل و حکایات رفتار یزید با اهل بیت علیهماالسّلام ظاهر مى شود آن است که یزید از انگیزش فتنه بیمناک شد و از شماتت و شناعت اهل بیت علیهماالسّلام خوى برگردانید و فى الجمله به طریق رفق و مدارا با اهل بیت رفتار مى کرد و حارسان و نگاهبانان را از مراقبت اهل بیت علیهماالسّلام برداشت و ایشان را در حرکت و سکون به اختیار خودشان گذاشت و گاه گاهى حضرت سیّد سجاد علیه السّلام را در مجلس خویش مى طلبید و قتل امام حسین علیه السّلام را به ابن زیاد نسبت مى داد و او را لعنت مى کرد بر این کار و اظهار ندامت مى کرد و این همه به جهت جلب قلوب عامّه و حفظ ملک و سلطنت بود نه اینکه در واقع پشیمان و بدحال شده باشد؛ زیرا که مورّخین نقل کرده اند که یزید مکرّر بعد از قتل حضرت سیّد الشهداء علیه آلاف التحیه و الثناء موافق بعضى مقاتل در هر چاشت و شام سَرِ مقدّس آن سرور را بر سرخوان خود مى طلبید، و گفته اند که مکرّر یزید بر بساط شراب بنشست و مغنّیان را احضار کرد و ابن زیاد را به جانب دست راست خود بنشانید و روى به ساقى نمود و این شعر مَیْشوم را قرائت کرد:
شعر :
اَسْقِنى شَرْبَةً تُرَوّى مُشاشى |
ثُمَّ مِلْ فَاسْقِ مِثلَهَا ابْنَ زیادٍ |
صاحِبَ السِّرّ وَالاَْمانَةِ عِنْدى |
وَلِتَسْدیدِ مَغْنمى وَ جِهادى |
قاتِلَ الخارِجِىّ اَعْنى حُسَیْناً |
وَ مُبیدَ الاَْعداءِ وَ الْحُسّادِ |
سیّد ابن طاوس رحمه اللّه از حضرت سیّد سجّاد علیه السّلام روایت کرده است که از زمانى که سر مطهر امام حسین علیه السّلام را براى یزید آوردند یزید مجالس شراب فراهم مى کرد و آن سر مطهّر را حاضر مى ساخت و در پیش خویش مى نهاد و شُرب خمر مى کرد.(447)
روزى رسول سلطان روم که از اشراف و بزرگان فرنگ بود در مجلس آن مَیشوم حاضر بود از یزید پرسید که اى پادشاه عرب ! این سر کیست ؟ یزید گفت : ترا با این سر حاجت چیست ؟ گفت : چون من به نزد ملک خویش باز شوم از هر کم و بیش از من پرسش مى کند مى خواهم تا قصّه این را بدانم و به عرض پادشاه برسانم تا شاد شود و با شادى تو شریک گردد. یزید گفت : این سر حسین بن على بن ابى طالب است .
گفت : مادرش کیست ؟ گفت : فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم . نصرانى گفت : اُف بر تو و بر دین تو، دین من از دین شما بهتر است ؛ چه آنکه پدر من از نژاد داود پیغمبر است و میان و من داود پدران بسیار است و مردم نصارى مرا با این سبب تعظیم مى کنند و خاک مقدم مرا به جهت تبرّک برمى دارند و شما فرزند دختر پیغمبر خود را که با پیغمبر یک مادر بیشتر واسطه ندارد به قتل مى رسانید! پس این چه دین است که شما دارید پس براى یزید حدیث کنیسه حافر را نقل کرد. یزید فرمان داد که این مرد نصارى را بکشید که در مملکت خویش مرا رسوا نسازد.
نصرانى چون این بدانست گفت : اى یزید آیا مى خواهى مرا بکشى ؟ گفت : بلى ، گفت : بدان که من در شب گذشته پیغمبر شما را در خواب دیدم مرا بشارت بهشت داد من در عجب شدم اکنون از سِرّ آن آگاه شدم ، پس کلمه شهادت گفت : و مسلمان شد پس برجست و آن سر مبارک را برداشت و به سینه چسبانید و مى بوسید و مى گریست تا او را شهید کردند(448).
و در (کامل بهائى ) است (449) که در مجلس یزید ملک التّجار روم که عبدالشّمس نام داشت حاضر بود گفت : یا امیر! قریب شصت سال باشد که من تجارت مى کردم ، از قسطنطنیّه به مدینه رفتم و ده بُرد یمنى و ده نافه مِشک و دو من عنبر داشتم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رفتم او در خانه اُمّسلمه بود، انس بن مالک اجازت خواست من به خدمت او رفتم واین هدایا که مذکور شد نزد او بنهادم از من قبول کرد و من هم مسلمان شدم ، مرا عبدالوّهاب نام کرد لیکن اسلام را پنهان دارم از خوف ملک روم ، و در خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودم که حسن و حسین علیهماالسّلام در آمدند و حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ایشان را ببوسید و بر ران خود نشانید، امروز تو سر ایشان را از تن جدا کرده اى قضیب به ثنایاى حسین علیه السّلام که بوسه گاه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم است مى زنى ! در دیار ما دریائى است و در آن دریا جزیره اى و در آن جزیره صومعه اى و در آن صومعه چهار سُم خر است که گویند عیسى علیه السّلام روزى بر آن سورا شده بود آن را به زر گرفته در صندوق نهاده ، سلاطین و امراى روم و عامّه مردم هر سال آنجا به حجّ روند و طواف آن صومعه کنند و حریر آن سُمها را تازه کنند و آن کهنه را پاره پاره کرده به تحفه برند، شما با فرزند رسول خود این مى کنید؟! یزید گفت : بر ما تباه کرد، گفت تا عبدالوّهاب را گردن زنند.
عبدالوّهاب زبان برگشود به کلمه شهادت و اقرار به نبوّت حضرت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امامت حسین علیه السّلام کرد و لعنت کرد بر یزید و آباء و اجداد او، بعد از آن او را شهید کردند(450).
و سیّد روایت کرده که روزى حضرت امام زین العابدین علیه السّلام در بازارهاى دمشق عبور مى کرد که ناگاه منهال بن عمرو، آن حضرت را دید و عرض کرد که یابن رسول اللّه ! چگونه روزگار به سر مى برى ؟ حضرت فرمود: چنانکه بنى اسرائیل در میان آل فرعون که پسران ایشان را مى کشتند و زنان ایشان را زنده مى گذاشتند و اسیر و خدمتکار خویش مى نمودند، اى منهال ! عرب بر عجم افتخار مى کرد که محمّداز عرب است و قریش بر سایر عرب فخر مى کرد که محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم قرشى است و ما که اهل بیت آن جنابیم مغضوب و مقتول و پراکنده ایم پس راضى شده ایم به قضاى خدا و مى گوئیم اِنّاللّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ.(451)
شیخ اجلّ على بن ابراهیم قمّى در تفسیر خود این مکالمه امام را در بازارهاى شام با منهال نقل کرده با تفاوتى . و بعد از تشبیه حال خویش به بنى اسرائیل فرموده کار خیر البریّه (452) به آنجا رسیده که بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در بالاى منابر ایشان را لعن مى کنند و کار دشمنان به آنجائى رسیده که مال و شرف به آنها عطاء مى شود و امّا دوستان و محبّان ما حقیر و بى بهره اند و پیوسته کار مؤ منان چنین بوده یعنى باید ذلیل و مقهور دولتهاى باطله باشند. پس فرمود: و بامداد کردند عجم که اعتراف داشتند به حق عرب به سبب آنکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از عرب بوده و عرب اعتراف داشتند به حق قریش به سبب آنکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از ایشان بوده و قریش بدین سبب بر عرب فخر مى کرد و عرب نیز به همین سبب بر عجم فخر مى کرد، و ما که اهل بیت پیغمبریم کسى حقّ ما را نمى شناسد، چنین است روزگار ما.(453)
از سیّد محدّث جلیل سیّد نعمة اللّه جزایرى در کتاب (انوار نعمانیه ) این خبر به وجه ابسطى نقل شده و آن چنان است که منهال دید آن حضرت را در حالتى که تکیه بر عصا کرده بود و ساقهاى پاى او مانند دو نِى بود و خون جارى بود از ساقهاى مبارکش و رنگ شریفش زرد بود، و چون حال او پرسید، فرمود: چگونه است حال کسى که اسیر یزید بن معاویه است و زنهاى ما تا به حال شکمهایشان از طعام سیر نگشته و سرهاى ایشان پوشیده نشده و شب و روز به نوحه و گریه مى گذرانند، و بعد از نقل شطرى از آنچه در روایت (تفسیر قمّى ) گذشت ، فرمود: هیچ گاهى یزید ما را نمى طلبد مگر آنکه گمان مى کنیم که اراده قتل ما دارد و به جهت کشتن ، ما را مى طلبد اِنّاللّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ. منهال گفت : عرضه داشتم اکنون کجا مى روید؟ فرمود: آن جائى که ما را منزل داده اند سقف ندارد و آفتاب ما را گداخته است و هواى خوبى در آنجا نمى بینیم ، الحال به جهت ضعف بدن بیرون آمده ام تا لحظه اى استراحت کنم و زود برگردم به جهت ترسم بر زنها. پس در این حال که با آن حضرت تکلّم مى کردم دیدم نداى زنى بلند شد و آن جناب را صدا زد که کجا مى روى اى نور دیده و آن جناب زینب دختر على مرتضى علیهماالسّلام بود(454).
در (مثیر الاحزان ) است که یزید اهل بیت علیهماالسّلام را در مساکنى منزل داده بود که از سرما و گرما ایشان را نگاه نمى داشت تا آنکه بدنهاى ایشان پوست باز کرد و زرداب وریم جارى شد، و هذِهِ عِبارتُهُ:
وَاُسکِنَّ فى مَساکِنَ لا یَقینَ مِنْ حَرٍّ وَلا بَردٍ حَتّى تَقَشرَّتِ الجُلُودُ وَسالَ الصَّدیدُ بَعدَ کِنِّ الخُدوُرِ وَظِلِّ السُّتوُرِ.(455)
از بعضى از کتب نقل شده که مسکن و مجلس اهل بیت علیهماالسّلام در شام در خانه خرابى بوده و مقصود یزید آن بود که آن خانه بر سر ایشان خراب شود و کشته شوند(456).
در (کامل بهائى ) از (حاویه ) نقل کرده که زنان خاندان نبوّت در حالت اسیرى حال مردانى که در کربلا شهید شده بودند بر پسران و دختران ایشان پوشیده مى داشتند و هر کودکى را وعده مى دادند که پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آید تا ایشان را به خانه یزید آوردند، دخترکى بود چهار ساله شبى از خواب بیدار شد گفت : پدر من حسین علیه السّلام کجا است ؟ این ساعت او را به خواب دیدم سخت پریشان بود، زنان و کودکان جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست . یزید خفته بود از خواب بیدار شد و حال تفحّص کرد، خبر بردند که حال چنین است . آن در حال گفت : که بروند و سر پدر را بیاورند و در کنار او نهند، پس آن سر مقدّس را بیاوردند و در کنار آن دختر چهار ساله نهادند.
پرسید این چیست ؟ گفتند: سر پدر تو است ، آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد در آن چند روز جان به حق تسلیم کرد. و بعضى این خبر را به وَجه اَبسط نقل کرده اند(457) و مضمونش را یکى از اعاظم رحمه اللّه به نظم آورده و من در این مقام به همان اشعار اکتفا مى کنم . قال رَحِمَهُ اللّه :
شعر :
یکى نوغنچه اى از باغ زهرا |
بجست از خواب نوشین بلبل آسا |
به افغان از مژه خوناب مى ریخت |
نه خونابه که خون ناب مى ریخت |
بگفت اى عمّه بابایم کجا رفت ؟ |
بُدانیدم در برم دیگر چرا رفت ؟ |
مرا بگرفته بود این دم در آغوش |
همى مالید دستم بر سر و گوش |
به ناگه گشت غایب از بر من |
ز آه و ناله و از بانگ و افغان |
یزید از خواب بر پاشد هراسان |
بگفتا کاین فغان و ناله از کیست ؟ |
خروش و گریه و فریاد از چیست ؟ |
بُود این ناله از آل پیمبر |
در این ساعت پدر درخواب دیده |
کنون خواهد پدر از عمّه خویش |
وزاین خواهش جگرها را کند ریش |
چون این بشنید آن مَردُودیزدان |
سر بابش بَرید این دم به سویش |
همان طشت و همان سر قوم گمراه |
یکى سرپوش بُد بر روى آن سر |
به پیش روى کودک سر نهادند |
بگفت اى عمّه دل ریش افکار |
چه باشد زیر این مندیل مستور |
که جُز بابا ندارم هیچ منظور |
که آن کس را که خواهى هست این جا |
چو این بشنید خود برداشت سرپوش |
چُه جان بگرفت آن سر را در آغوش |
بگفت اى سرور و سالار اسلام |
زقتلت مر مرا روز است چون شام |
پدر بعد از تو محنتها کشیدم |
همى گفتندمان در کوفه و شام |
که اینان خارجند از دین اسلام |
مرا بعد از تو اى شاه یگانه |
پرستارى نَبُد جُز تازیانه |
تنم چون آسمان گشته است نیلى |
بدان سر جمله آن جور و ستمها |
بیابان گردى و درد و اَلَمها |
بیان کرد و بگفت اى شاه محشر |
تو برگو کى بریدت سر زپیکر |
مرا در خُردسالى در بدر کرد |
اسیر و دستگیر و بى پدر کرد |
همى گفت و سر شاهش در آغوش |
به ناگه گشته از گفتار خاموش |
پرید از این جهان و در جنان شد |
خدیو بانوان در یافت آن حال |
که پریده است مرغ بى پر و بال |
به بالینش نشست آن غم رسیده |
به آه و ناله گشتندى هم آهنگ |
از این غم شد به آل اللّه اطهار |
دوباره کربلا از نو نمودار(458) |
انتهى ملخّصا
شیخ ابن نما روایت کرده است که حضرت سکینه علیهاالسّلام در ایّامى که در شام بود، و موافق روایت سیّد در روز چهارم از ورود به شام ، در خواب دید که پنج ناقه از نور پیدا شد که بر هر ناقه پیرمردى سوار بود و ملائکه بسیار بر ایشان احاطه کرده بودند و با ایشان خادمى بود مى فرماید پس آن خادم به نزد من آمد و گفت : اى سکینه ! جدّت ترا سلام مى رساند، گفتم : بر رسول خدا سلام باد اى پیک رسول اللّه تو کیستى ؟ گفت : من خدمتکارى از خدمتکاران بهشتم ، پرسیدم این پیران بزرگواران که بر شتر سوار بودند چه جماعت بودند؟ گفت : اوّل آدم صفى اللّه بود، دوّم ابراهیم خلیل اللّه بود و سوّم موسى کلیم اللّه بود و چهارم عیسى روح اللّه بود، گفتم : آن مرد که دست بر ریش خود گرفته بود و از ضعف مى افتاد و بر مى خاست که بود؟ گفت : جدّ تو رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود، گفتم : کجا مى رود؟ گفت : به زیارت پدرت حسین علیه السّلام مى روند. من چون نام جدّ خود شنیدم دویدم که خود را به آن حضرت برسانم وشکایت امّت را به او بکنم که ناگاه دیدم پنج هودجى از نور پیدا شد که میان هر هودج زنى نشسته بود، از آن خادم پرسیدم که این زنان کیستند؟ گفت : اوّل حوّا امّ البشر است ، و دوّم آسیه زن فرعون ، و سوّم مریم دختر عمران و چهارم خدیجه دختر خُوَیلد است ، گفتم ، این پنجم کیست که از اندوه دست بر سر گذاشته است و گاهى مى افتد و گاه بر مى خیزد؟ گفت : جده تو فاطمه زهرا علیهاالسّلام است .
من چون نام جدّه خود را شنیدم دویدم خود را به هودج او رسانیدم ودر پیش روى او ایستادم و گریستم و فریاد بر آوردم که اى مادر به خدا قسم که ظالمان این امّت انکار حقّ ما کردند و جمعیّت ما را پراکنده کردند و حریم ما را مباح کردند، اى مادر به خدا سوگند حسین علیه السّلام پدرم را کشتند. حضرت فاطمه علیهاالسّلام فرمود: اى سکینه ! بس است همانا جگرم را آتش زدى و رگ دلم را قطع کردى ، این پیراهن پدرت حسین علیه السّلام است که با من است و از من جدا نخواهد شد تا خدا را با آن ملاقات نمایم ، پس از خواب بیدار شدم (459).
خواب دیگرى نیز از حضرت سکینه علیهاالسّلام در شام نقل شده که براى یزید نقل کرده و علاّمه مجلسى رحمه اللّه آن را در (جلاء العیون ) نقل نموده (460)، پس از آن فرموده که قطب راوندى از اَعمش روایت کرده است که من بر دور کعبه طواف مى کردم ، ناگاه دیدم که مردى دعا مى کرد و مى گفت : خداوندا! مرا بیامرز دانم که مرا نیامرزى . چون از سبب نا امیدى او سوال کردم مرا از حرم بیرون برد و گفت : من از آنها بودم که در لشکر عمر سعد بودیم و از چهل نفر بودم که سر امام حسین علیه السّلام را به شام بردیم و در راه ، معجزات بسیار از آن سر بزرگوار مشاهده کردیم و چون داخل دمشق شدیم روزى که آن سر مطهّر را به مجلس یزید مى بردند قاتل آن حضرت سر مبارک را برداشت و رَجَزى مى خواند که رکاب مرا پر از طلا و نقره کن که پادشاه بزرگى را کشته ام و کسى را کشته ام که از جهت پدر و مادر از همه کس بهتر است . یزید گفت : هر گاه مى دانستى که او چنین است چرا او را کشتى ؟ و حکم کرد که او را به قتل آورند، پس سر را در پیش خود گذاشت و شادى بسیار کرد و اهل مجلس حجّتها بر او تمام کردند و فایده نکرد چنانچه گذشت .
پس امر کرد که آن سر منوّر را در حجره اى که برابر مجلس عیش و شُرب او بود نصب کردند و ما را بر آن سر موکّل نمودند و مرا از مشاهده معجزات آن سر بزرگوار دهشت عظیم رو داده بود و خوابم نمى برد، چون پاسى از شب گذشت و رفیقان من به خواب رفتند ناگاه صداهاى بسیار از آسمان به گوشم رسید، پس شنیدم که منادى گفت : اى آدم ! فرود آى ، پس حضرت آدم علیه السّلام از جانب آسمان به زیر آمد با ملائکه بسیار، پس نداى دیگر شنیدم که اى ابراهیم ! فرود آى ، و آن حضرت به زیر آمد با ملائکه بى شمار، پس نداى دیگر شنیدم که اى موسى ! به زیر آى ، و آن حضرت آمد با بسیارى از ملائکه ، و همچنین حضرت عیسى علیه السّلام به زیر آمد با ملائکه بى حدّ و اِحصا، پس غلغله عظیم از هوا به گوشم رسید و ندائى شنیدم که اى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم !به زیر آى ناگاه دیدم که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد با افواج بسیار از ملائکه آسمانها و ملائکه بر دور آن قبّه که سر مبارک حضرت امام حسین علیه السّلام در آنجا بود احاطه کردند و حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم داخل آن قبّه شد، چون نظرش بر آن سر مبارک افتاد ناتوان شد و نشست ، ناگاه دیدم آن نیزه که سر آن مظلوم را بر آن نصب کرده بودند خم شد و آن سر در دامن مطهّر آن سرور افتاد، حضرت سر را بر سینه خود چسبانید و به نزدیک حضرت آدم علیه السّلام آورد و گفت : اى پدر من آدم ، نظر کن که امّت من با فرزند دلبند من چه کرده اند! در این وقت من بر خود بلرزیدم که ناگاه جبرئیل به نزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت : یا رسول اللّه ! من موکّلم به زلزله زمین ، دستورى ده که زمین را بلرزانم و بر ایشان صدائى بزنم که همه هلاک شوند، حضرت دستورى نداد، گفت : پس رخصت بده که این چهل نفر را هلاک کنم ، حضرت فرمود که اختیار دارى ، پس جبرئیل نزدیک هر یک که مى رفت و بر ایشان مى دمید آتش در ایشان مى افتاد و مى سوختند، چون نوبت به من رسید من استغاثه کردم حضرت فرمود که بگذارید او را خدا نیامرزد او را، پس مرا گذاشت و سر را برداشتند و بردند، و بعد از آن شب دیگر کسى آن سر مقدّس را ندید.
و عمر بن سعد لعین چون متوجّه إ مارت رى شد در راه به جهنم واصل شد و به مطلب نرسید.(461)
مترجم گوید: بدان که در مدفن سَرِ مبارک سیّد الشهداء علیه آلاف التحیه و الثناء خلاف میان عامّه بسیار است و ذکر اقوال ایشان فایده ندارد و مشهور میان علماى شیعه آن است که حضرت امام زین العابدین علیه السّلام به کربلا آورد با سر سایر شهداء و در روز اربعین به بدنها ملحق گردانید، و این قول به حسب روایات بسیار بعید مى نماید.
و احادیث بسیار دلالت مى کند بر آنکه مردى از شیعیان آن سر مبارک را دزدید و آورد در بالاى سر حضرت امیر المؤ منین علیه السّلام دفن کرد و به این سبب در آنجا زیارت آن حضرت سنّت است و این روایت دلالت کرد که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم آن سر گرامى را با خود برد.(462)
و در آن شکى نیست که آن سر و بدن به اشرف اماکن منتقل گردیده و در عالم قدس به یکدیگر ملحق شده هر چند کیفیّت آن معلوم نباشد.(تمام شد کلام علاّمه مجلسى رحمه اللّه ).(463)
فقیر گوید: که آنچه در آخر خبر مروى از اَعْمَش است که عمر سعد در راه رى هلاک شد درست نیاید؛ چه آنکه آن را مختار در منزل خودش در کوفه به قتل رسانید و مستجاب شد دعاى مولاى ما امام حسین علیه السّلام در حق او:
وَسَلَّطَ عَلَیْکَ مَنْ یَذْبَحُکَ بَعْدى عَلى فِراشِکَ.
ابو حنیفه دینورى از حُمَیْد بن مسلم روایت کرده که گفت : عمر سعد رفیق و دوست من بود پس از آمدنش از کربلا و فراغتش از قتل حسین علیه السّلام به دیدنش رفتم و از حالش سؤ ال کردم گفت : ازحال من مپرس ؛ زیرا که هیچ مسافرى بدحالتر از من به منزل خود برنگشت ، قطع کردم قرابت نزدیک را و مرتکب شدم کار بزرگى را.(464)
در (تذکره سِبط) است که مردم از او اعراض کردند و دیگر اعتنا به او نمى نمودند و هرگاه بر جماعتى از مردم مى گذشت از او روى مى گردانیدند، و هرگاه داخل مسجد مى شد مردم از مسجد بیرون مى شدند، و هر که او را مى دید بد مى گفت و دشنام مى داد لاجرم ملازمت منزل اختیار کرد تا آنکه به قتل رسید.اَلا لَعْنَةُ اللّهَ عَلَیْهِ.