صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 48829
تعداد نوشته ها : 72
تعداد نظرات : 2
 سایز نرمال

کد مداحی آنلاین برای وبگاه
سايت رسمي سربازان اسلام; www.sarbazaneislam.com
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

عبيداللّه زياد چون از ورود اهل بيت به كوفه آگه شد، مردم كوفه را از خاصّ و عام اذن عامّ داد لاجرم مجلس او از حاضر و بادى (359) انجمن آكنده شد، آنگاه امر كرد تا سر حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام را حاضر مجلس كنند، پس آن سر مقدّس را به نزد او گذاشتند، از ديدن آن سر مقدّس سخت شاد شد و تبسّم نمود، و او را قضيبى در دست بود كه بعضى آن را چوبى گفته اند و جمعى تيغى رقيق دانسته اند، سر آن قضيب (360) را به دندان ثناياى جناب امام حسين عليه السّلام مى زد و مى گفت : حسين را دندانهاى نيكو بوده . زيد بن ارقم كه از اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده در اين وقت پيرمردى گشته در مجلس آن مَيْشوم حاضر بود، چون اين بديد گفت : اى پسر زياد! قضيب خود را از اين لبهاى مبارك بردار، سوگند به خداوندى كه جز او خداوندى نيست كه من مكرّر ديدم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر اين لبها كه موضع قضيب خود كرده اى بوسه مى زد، اين بگفت و سخت بگريست . ابن زياد گفت : خدا چشمهاى ترا بگرياند اى دشمن خدا، آيا گريه مى كنى كه خدا به ما فتح و نصرت داده است ؟ اگر نه اين بود كه پير فرتوت (سالخورده و خرف شده ) گشته اى وعقل تو زايل شده مى فرمودم تا سرت را از تن دور كنند. زيد كه چنين ديد از جا برخاست و به سوى منزل خويش شتافت آنگاه عيالات جناب امام حسين عليه السّلام را چو اسيران روم در مجلس آن مَيْشوم وارد كردند.


راوى گفت : که داخل آن مجلس شد جناب زینب علیهاالسّلام خواهر امام حسین علیه السّلام متنکره و پوشیده بود پست ترین جامه هاى خود را و به کنارى از قصر الا ماره رفت و آنجا بنشست و کنیزکان در اطرافش در آمدند و او را احاطه کردند.
ابن زیاد گفت : این زن که بود که خود را کنارى کشید؟ کسى جوابش نداد، دیگر باره پرسید پاسخ نشنید، تا مرتبه سوّم یکى از کنیزان گفت : این زینب دختر فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است ! ابن زیاد چون این بشنید رو به سوى او کرد و گفت : حمد خداى را که رسوا کرد شما را و کشت شما را و ظاهر گردانید دروغ شما را. جناب زینب علیهاالسّلام فرمود: حمد خدا را که ما را گرامى داشت به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پیغمبر خود و پاک و پاکیزه داشت ما را از هر رجسى و آلایشى همانا رسوا مى شود فاسق و دروغ مى گوید فاجر و ما بحمد اللّه از آنان نیستیم و آنها دیگرانند.
ابن زیاد گفت : چگونه دیدى کار خدا را با برادر و اهل بیت تو؟ جناب زینب علیهاالسّلام فرمود: ندیدم از خدا جز نیکى و جمیل را؛ چه آل رسول جماعتى بودند که خداوند از براى قربت محلّ و رفعت مقام حکم شهادت بر ایشان نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از براى ایشان اختیار کرده بود اقدام کردند و به جانب مضجع خویش شتاب کردند ولکن زود باشد که خداوند ترا و ایشان را در مقام پرسش باز دارد و ایشان با تو احتجاج و مخاصمت کنند، آن وقت ببین غلبه از براى کیست و رستگارى کراست ، مادر تو بر تو بگرید اى پسر مرجانه .
ابن زیاد از شنیدن این کلمات در خشم شد و گویا قصد اذّیت یا قتل آن مکرمه کرد. عَمْرو بن حُرَیْث که حاضر مجلس بود اندیشه او را به قتل زینب علیهاالسّلام دریافت از در اعتذار بیرون شد که اى امیر! او زنى است وبر گفته زنان مؤ اخذه نباید کرد، پس ابن زیاد گفت که خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغى تو و متمرّدان اهل بیت تو. جناب زینب علیهاالسّلام رقّت کرد و بگریست و گفت : بزرگ ما را کشتى و اصل و فرع ما را قطع کردى و از ریشه برکندى اگر شفاى تو در این بود پس شفا یافتى ، ابن زیادگفت : این زن سَجّاعه (361) است یعنى سخن به سجع و قافیه مى گوید. و قسم به جان خودم که پدرش نیز سَجّاع و شاعر بود. جناب زینب علیهاالسّلام جواب فرمود که مرا حالت و فرصت سجع نیست (362).
و به روایت ابن نما فرمود که من عجب دارم از کسى که شفاى او به کشتن ائمّه خود حاصل مى شود و حال آنکه مى داند که در آن جهان از وى انتقام خواهند کشید(363).
این وقت آن ملعون به جانب سیّد سجاد علیه السّلام نگریست و پرسید: این جوان کیست ؟ گفتند: على فرزند حسین است ، ابن زیاد گفت : مگر على بن الحسین نبود که خداوند او را کشت ؟! حضرت فرمود که مرا برادرى بود که او نیز على بن الحسین نام داشت لشکریان او را کشتند، ابن زیاد گفت : بلکه خدا او را کشت ، حضرت فرمود:(اَللّه یَتَوَفَّى الاَْنْفُسَ حینَ مَوْتِها)(364) خدا مى میراند نفوس را هنگامى که مرگ ایشان فرا رسیده . ابن زیاد در غضب شد و گفت : ترا آن جراءت است که جواب به من دهى و حرف مرا رد کنى ، بیائید او را ببرید و گردن زنید.
جناب زینب علیهاالسّلام که فرمان قتل آن حضرت را شنید سراسیمه و آشفته به آن جناب چسبید و فرمود: اى پسر زیاد! کافى است ترا این همه خون که از ما ریختى و دست به گردن حضرت سجاد علیه السّلام در آورد و فرمود: به خدا قسم از وى جدا نشوم اگر مى خواهى او را بکشى مرا نیز با او بکش .
ابن زیاد ساعتى به حضرت زینب و امام زین العابدین علیهماالسّلام نظر کرد و گفت : عجب است از علاقه رحم و پیوند خویشاوندى ، به خدا سوگند که من چنان یافتم که زینب از روى واقع مى گوید و دوست دارد که با او کشته شود، دست از على باز دارید که او را همان مرضش کافى است .
و به روایت سیّد بن طاوس ، حضرت سجاد علیه السّلام فرمود که اى عمّه ! خاموش باش تا من او را جواب گویم به ابن زیاد، فرمود: که مرا به کشتن مى ترسانى مگر نمى دانى که کشته شدن عادت ما است و شهادت کرامت و بزرگوارى ما است (365)!.
نقل شده که رباب دختر امرءالقیس که زوجه امام حسین علیه السّلام بود در مجلس ابن زیاد سر مطهّر را بگرفت و در بر گرفت و بر آن سر بوسه داد و آغاز ندبه کرد و گفت :
شعر :

واحُسَینا فَلا نَسیتُ حُسَیْنا
اَقْصَدَتْهُ اَسِنَّةُ الاَدْعِیاء
غادَروهُ بِکَرْبَلاءَ صَریعا
لا سَقَى اللّهُ جانِبَىْ کَرْبلاء

حاصل مضمون آنکه : واحُسَیناه ! من فراموش نخواهم کرد حسین را و فراموش نخواهم نمود که دشمنان نیزه ها بر بدن او زدند که خطا نکرد، و فراموش نخواهم نمود که جنازه او را در کربلا روى زمین گذاشتند و دفن نکردند، و در کلمه لاسَقَى اللّهُ جانِبَى کَربلاء اشاره به عطش آن حضرت کرد و اَلحَقّ آن حضرت را فراموش نکرد چنانچه در فصل آخر معلوم خواهد شد.
راوى گفت : پس ابن زیاد امر کرد که حضرت على بن الحسین علیه السّلام را با اهل بیت بیرون بردند و در خانه اى که در پهلوى مسجد جامع بود جاى دادند.
جناب زینب علیهاالسّلام فرمود که به دیدن ما نیاید زنى مگر کنیزان و ممالیک ؛ چه ایشان اسیرانند و ما نیز اسیرانیم (366).
قُلْتُ وَ یُناسِبُ فی هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْکُرَ شِعْرَ اَبى قَیْسِ بْنِ الاَْسلَتِ اْلاَوْسى :
شعر :

وَیُکْرِمُها جاراتُها فَیَزُرْنَها
وَتَعْتَلُّ عَنْ اِتْیا نِهِنَّ فَتُعْذَرُ
وَلَیْسَ لَها اَنْ تَسْتَهینَ بِجارَةٍ
وَلکِنَّها مِنْهُنَّ تَحْیى (367) وَ تَخْفَرُ

پس امر کرد: ابن زیاد که سر مطهّر را در کوچه هاى کوفه بگردانند.
ذکر مقتل عبداللّه بن عفیف اَزْدى رحمه اللّه
شیخ مفید رحمه اللّه فرموده : پس ابن زیاد از مجلس خود برخاست و به مسجد رفت و بر منبر بر آمد و گفت : حمد و سپاس خداوندى را که ظاهر ساخت حق و اهل حق را و نصرت داد امیر المؤ منین یزید بن معاویه و گروه او را و کشت دروغگوى پسر دروغگو را و اتباع او را. این وقت عبداللّه بن عفیف ازدى که از بزرگان شیعیان امیر المؤ منین علیه السّلام و از زُهّاد و عبّاد بود و چشم چپش در جنگ جمل و چشم دیگرش در صفیّن نابینا شده بود و پیوسته ملازمت مسجد اعظم مى نمود و اوقات را به صوم و صلات به سر مى برد، چون این کلمات کفر آمیز ابن زیاد را شنید بانگ بر او زد که اى دشمن خدا! دروغگو تویى و پدر تو زیاد بن ابیه است و دیگر یزید است که ترا امارت داده و پدر اوست اى پسر مرجانه . اولاد پیغمبر را مى کشى و بر فراز منبر مقام صدّیقین مى نشینى و از این سخنان مى گوئى ؟
ابن زیاد در غضب شد بانگ زد که این مرد را بگیرید و نزد من آرید، ملازمان ابن زیاد بر جستند و او را گرفتند، عبداللّه ، طایفه اَزْد را ندا در دادکه مرا در یابید هفتصد نفر از طایف اَزْد جمع شدند و ابن عفیف را از دست ملازمان ابن زیاد بگرفتند.
ابن زیاد را چون نیروى مبارزت ایشان نبود صبر کرد تا شب در آمد آنگاه فرمان داد تا عبداللّه را از خانه بیرون کشیدند و گردن زدند، و امر کرد جسدش را در سَبْخَه (368) به دار زدند، و چون عبیداللّه این شب را به پایان برد روز دیگر شد امر کرد که سر مبارک امام علیه السّلام را در تمامى کوچه هاى کوفه بگردانند و در میان قبایل طواف دهند.
از زید بن ارقم روایت شده که هنگامى که آن سر مقدّس را عبور مى دادند من در غرفه خویش جاى داشتم و آن سر را بر نیزه کرده بودند چون برابر من رسید شنیدم که این آیه را تلاوت مى فرمود:
(اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْکَهْفِ وَالرَّقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَبا)(369).
سوگند به خداى که موى بر اندام من برخاست و ندا در دادم که یابن رسول اللّه امر سر مقدّس تو واللّه از قصّه کهف و رقیم اَعجب و عجیبتر است (370).
روایت شده که به شکرانه قتل حسین علیه السّلام چهار مسجد در کوفه بنیان کردند. نخستین را مسجد اشعث خوانند، دوّم مسجد جریر، سوّم مسجد سِماک ، چهارم مسجد شَبَث بن ربِعْى لَعَنَهُمُ اللّهُ، و بدین بنیانها شادمان بودند(371).
در ذکرمکتوب ابن زیاد به یزید
عبیداللّه زیاد چون از قَتْل و اَسْر و نَهْب بپرداخت و اهل بیت را محبوس ‍ داشت ، نامه به یزید نوشت و صورت حال را در آن درج نمود و رخصت خواست که با سرهاى بریده و اُسراى مصیبت دیده چه عمل آورد، و مکتوبى دیگر به امیر مدینه عمرو بن سعید بن العاص رقم کرد و شرح این واقعه جانسوز را در قلم آورد، و شیخ مفید متعرّض مکتوب یزید نشده بلکه فرموده :
بعد از آنکه سر مقدّس حضرت را در کوچه هاى کوفه بگردانیدند ابن زیاد او را با سرهاى سایرین به همراهى زَحْر بن قیس براى یزید فرستاد(372).
بالجمله ، پس از آن عبدالملک سلمى را به جانب مدینه فرستاد و گفت : به سرعت طىّمسافت کن و عمرو بن سعید را به قتل حسین بشارت ده . عبدالملک گفت که من به راحله خود سوار شدم و به جانب مدینه شتاب کردم و در نواحى مدینه مردى از قبیله قریش مرا دیدار کرد و گفت : چنین شتاب زده از کجا مى رسى و چه خبر مى رسانى ؟ گفتم : خبر در نزد امیر است خواهى شنید آن را، آن مرد گفت : اِنّا لِلّه وَاِنَّا اِلَیْهِ راجعُون . به خدا قسم که حسین علیه السّلام کشته گشته . پس من داخل مدینه شدم و به نزد عمرو بن سعید رفتم ، عمرو گفت : خبر چیست ؟ گفتم : خبر خوشحالى است اى امیر! حسین کشته شد. گفت بیرون رو و در مدینه ندا کن و مردم را به قتل حسین خبر ده ، گفت : بیرون آمدم و ندا به قتل حسین دردادم ، زنان بنى هاشم چون این ندا شنیدند چنان صیحه و ضجّه از ایشان برخاست که تاکنون چنین شورش و شیون و ماتم نشنیده بودم که زنان بنى هاشم در خانه هاى خود براى شهادت حضرت امام حسین علیه السّلام مى کردند. آنگاه به نزد عمرو بن سعید رفتم ، عمرو چون مرا دید بر روى من تبسّمى کرد و شعر عمرو بن معدى کرب را خواند:
شعر :

عَجَّتْ نِساءُ بَنى زِیادٍ عَجَّةً
کَعَجیجِ نِسْوَتِنا غَداةَ الاَْرْنَبِ(373)

آنگاه عمرو گفت : هذِهِ واعِیَةٌ بِواعَیةِ عُثمانَ؛ یعنى این شیونها و ناله ها که از خانه هاى بنى هاشم بلند شد به عوض شیونها است که بر قتل عثمان از خانه هاى بنى امیّه بلند شد. آنگاه به مسجد رفت و بر منبر آمد و مردم را از قتل حسین علیه السّلام آگهى داد(374).
و موافق بعضى روایات عمرو بن سعید کلماتى چند گفت که تلویح و تذکره خون عثمان مى نمود، و اراده مى کرد این مطلب را که بنى هاشم سبب قتل عثمان شدند و او را کشتند حسین نیز به قصاص خون عثمان کشته شد. آنگاه براى مصلحت گفت : به خدا قسم دوست مى داشتم که حسین زنده باشد و احیانا ما را به فحش و دشنام یاد کند و ما او را به مدح و ثنا نام بریم ، و او از ما قطع کند و ما پیوند کنیم چنانچه عادت او و عادت ما چنین بود، اما چه کنم با کسى که شمشیر بر روى ما کشد و اراده قتل ما کند جز آنکه او را از خود دفع کنیم و او را بکشیم .
پس عبداللّه بن سایب که حاضر مجلس بود برخاست و گفت : اگر فاطمه زنده بود و سر فرزند خویش مى دید چشمش گریان و جگرش بریان مى شد! عمرو گفت : ما با فاطمه نزدیکتریم از تو اگر زنده بود چنین بود که مى گویى ، لکن کشنده او را که دافع نفس بود ملامت نمى فرمود(375). آنگاه یکى از موالى عبداللّه بن جعفر خبر شهادت پسران او را به او رسانید عبداللّه گفت : اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ.
پس بعضى از موالیان او و مردم بر او داخل شدند و او را تعزیت گفتند، این وقت غلام او ابواللّسلاس یا ابوالسلاسل گفت :
هذا مالَقینا مِنَ الحُسین بْن علىٍ؛ یعنى این مصیبت که به ما رسید سببش حسین بن على بود عبداللّه چون این کلمات را شنید در خشم شد و او را با نَعْلَین بکوفت و گفت : یَابْن اللَّخْناءِ اَلِلْحُسیْنِ تَقُولُ هذا؟!
اى پسر کنیزکى گندیده بو آیا در حق حسین چنین مى گوئى ؟ به خدا قسم من دوست مى داشتم که با او بودم و از وى مفارقت نمى جستم تا در رکاب او کشته مى گشتم ، به خدا سوگند که آنچه بر من سهل مى کند مصیبت فرزندانم را آن است که ایشان مواسات کردند با برادر و پسر عمّم حسین علیه السّلام و در راه او شهید شدند. این بگفت و رو به اهل مجلس کرد و گفت : سخت گران و دشوار است بر من شهادت حسین علیه السّلام لکن الحمدللّه اگر خودم نبودم که با او مواسات کنم فرزندانم به جاى من در رکاب او سعادت شهادت یافتند.
راوى گفت : چون اُمّ لقمان دختر عقیل قصّه کربلا و شهادت امام حسین علیه السّلام را شنید با خواهران خود اُمّ هانى و اءسماء و رَمْلَه و زینب بى هوشانه با سر برهنه دوید و بر کشتگان خود مى گریست و این اشعار را مى خواند:
شعر :

ما ذا تَقُولونَ اِذْ قالَ النَّبىُّ لَکُمْ
ما ذا فَعَلْتُم وَاَنتُمْ آخِرُ الاُْمَمِ
بِعِتْرَتی وَ بِاَهْلی بَعْدَمُفْتَقَدی
مِنْهُمْ اُسارى وَقَتْلى ضُرِّجُوا بِدَمٍ
ماکانَ هذا جَزائى اِذْ نَصَحْتُ لَکُم
اَنْ تَخْلُفُونى بسُوءٍ فى ذَوى رَحم

خلاصه مضمون آنکه : اى کافران بى حیا! چه خواهید گفت در جواب سیّد انبیاء هنگامى که از شما بپرسد که چه کردید با عترت و اهل بیت من بعد از وفات من ، ایشان را دو قسمت کردید قسمتى را اسیر کردید و قسمت دیگر را شهید و آغشته به خون نمودید، نبود این مزد رسالت و نصیحت من شماها را که بعد از من با خویشان و ارحام من چنین کنید(376).
شیخ طوسى رحمه اللّه روایت کرده که چون خبر شهادت امام حسین علیه السّلام به مدینه رسید اءسماء بنت عقیل با جماعتى از زنهاى اهل بیت خود بیرون آمد تا به قبر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید پس ‍ خود را به قبر آن حضرت چسبانید و شهقه زد و رو کرد به مهاجر و انصار و گفت :
شعر :

ما ذا تَقُو لُون اِذْ قالَ النَّبىُّ لَکُم
یُومَ الْحِسابِ وَصِدْقُ الْقَولِ مَسمُوعٌ
خَذَلْتُمْ عَتْرتى اَو کُنتُمْ غَیَبا
وَالْحَقُّ عِنْدَ وَلِىِّ الاَْمْرِ مَجْمُوعٌ
اَسْلَمْتَمُو هُمْ بِاَیْدى الظّالمینَ فَما
مِنْکُمْ لَهُ الْیَومَ عِندَ اللّهِ مَشْفُوعٌ(377)

راوى گفت : ندیدم روزى را که زنها و مردها اینقدر گریسته باشند مثل آن روز پس چون آن روز به پایان رسید اهل مدینه در نیمه شب نداى هاتفى شنیدند وشخصش را نمى دیدند که این اشعار را مى گفت :
شعر :

اَیُّها الْقاتِلوُنَ جَهْلاً حُسَیْنًا
اَبْشِرُو بِالْعَذابِ وَ التَّنْکیلِ
کُلُّ اَهْلِ السَّماءِ یَدْعُوا عَلَیْکُمْ
مِنْ نَبِىٍ وَ مُرْسَلٍ وَ قَبیلٍ
قَدْ لُعِنْتُمْ عَلى لِسانِ ابْنِ داوُدَ
وَ مُوسى وَصاحبِ الاِْنْجیلِ(378)

 در فرستادن یزید جواب نامه ابن زیاد را
چون نامه ابن زیاد به یزید رسید و از مضمون آن مطلع گردید در جواب نوشت که سرها را با اموال و اثقال ایشان به شام بفرست .
ابو جعفر طبرى در تاریخ خود روایت کرده که چون جناب سیّد الشهداء علیه السّلام شهید شد و اهل بیتش را اسیر کردند و به کوفه نزد ابن زیاد آوردند ایشان را در حبس نمود در اوقاتى که در محبس بودند، روزى دیدند که سنگى در زندان افتاد که با او بسته بود کاغذى و در آن نوشته بود که قاصدى در امر شما به شام رفته نزد یزید بن معاویه در فلان روز، و او فلان روز به آنجا مى رسد و فلان روز مراجعت خواهد کرد. پس هرگاه صداى تکبیر شنیدید بدانید که امر قتل شما آمده و به یقین شما کشته خواهید شد، و اگر صداى تکبیر نشنیدید پس امان براى شما آمده ان شاء اللّه . پس دو یا سه روز پیش از آمدن قاصد باز سنگى در زندان افتاد که با او بسته بود کتابى و تیغى و در آن کتاب نوشته بود که وصیّت کنید و اگر عهدى و سفارشى و حاجتى به کسى دارید به عمل آورید تا فرصت دارید که قاصد در باب شما فلان روز خواهد آمد. پس قاصد آمد و تکبیر شنیده نشد و کاغذ از یزید آمد که اسیران را به نزد من بفرست ، چون این نامه به ابن زیاد رسید آن ملعون مُخَفّر بن ثَعلَبه عائذى را طلبید که حامل سرهاى مقدّس ، او بوده باشد با شمر بن ذى الجوشن (379). و به روایت شیخ مفید سر حضرت را با سایر سرها به زحربن قیس داد و ابو برده اَزدى و طارق بن ابى ظبیان را با جماعتى از لشکر کوفه همراه زحر نمود(380).
بالجمله ؛ بعد از فرستادن سرها تهیّه سفر اهل بیت را نمود و امر کرد تا سیّد سجاد علیه السّلام را در غُل و زنجیر نمودند و مخدّرات سرادق عصمت را به روش اسیران بر شترها سوار کردند و مُخَفّر بن ثعلبه را با شمر بر ایشان گماشت و گفت ، عجلت کنید و خویشتن را به زحربن قیس ‍ رسانید؛ پس ایشان در طى راه سرعت کردند و به زحربن قیس پیوسته شدند.
مقریزى (381) در (خُطَط و آثار) گفته که زنان و صبْیان را روانه کرد و گردن و دستهاى على بن الحسین علیه السّلام را در غُل کرد و سوار کردند ایشان را بر اقتاب .(382)
در (کامل بهائى ) است که امام و عورات اهل البیت با چهارپایان خود به شام رفتند؛ زیرا که مالها را غارت کرده بودند امّا چهارپایان با ایشان گذارده بودند، و هم فرموده که شمر بن ذى الجوشن و مُخفّر بن ثَعْلَبه را بر سر ایشان مسلّط کرد و غل گران بر گردن امام زین العابدین علیه السّلام نهاد چنانکه دستهاى مبارکش بر گردن بسته بود. امام در راه به حمد خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و هرگز با هیچ کس سخن نگفت الاّ با عورات اهل البیت علیهماالسّلام انتهى .(383)
بالجمله ؛ آن منافقان سرهاى شهداء را بر نیزه کرده و در پیش روى اهل بیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى کشیدند و ایشان را شهر به شهر و منزل به منزل با تمام شماتت و ذلّت کوچ مى دادند و به هر قریه و قبیله مى بردند تا شیعیان على علیه السّلام پند گیرند و از خلافت آل على علیه السّلام ماءیوس گردند و دل بر طاعت یزید بندند، و اگر هر یک از زنان و کودکان بر کشتگان مى گریستند نیزه دارانى که بر ایشان احاطه کرده بودند کعب نیزه بر ایشان مى زدند و آن بى کسان ستمدیده را مى آزردند تا ایشان را به دمشق رسانیدند.
چنانچه سیّد بن طاوس رحمه اللّه در کتاب (اقبال ) نقلاً عن کتاب (مصابیح النّور) از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که پدرم حضرت باقر علیه السّلام فرمود که پرسیدم از پدرم حضرت على بن الحسین علیه السّلام از بردن او را به نزد یزید، فرمود: سوار کردند مرا بر شترى که لنگ بود بدون روپوشى و جهازى و سَر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام بر نیزه بلندى بود و زنان ما پشت سر من بودند بر استران پالاندار وَالْفارِطَةُ خَلْفَنا و حَوْلَنا.
(فارطة ) یعنى آن جماعتى که از قوم ، پیش پیش مى روند که اسباب آب خود را درست کنند، یا آن که مراد آن جماعتى است که از حدّ درگذشتند در ظلم و ستم . و به هر معنى باشد یعنى این نحو مردم پشت سَر ما و گرد ما بودند با نیزه ها، هر گاه یکى از ما چشمش مى گریست سر او را به نیزه مى کوبیدند تا آنگاه که وارد دمشق شدیم ، و چون داخل آن بلده شدیم فریاد کرد فریاد کننده اى که : یا اهل الشام ! هُؤُلاُءِ سَبایا اَهْلِ الْبَیْتِ الْمَلْعُون (384)
و از (تِبْرمُذاب )(385) و غیره نقل شده : عادت کفّارى که همراه سرها و اسیران بودند این بود که در همه منازل سر مقدّس را از صندوق بیرون مى آوردند و بر نیزه ها مى زدند و وقت رحیل عود به صندوق مى دادند و حمل مى کردند در اکثر منازل مشغول شُرب خَمر مى بودند و در جمله از آنها بود: مُخفّر بن ثعلبه و زحر بن قیس و شمر و خولى و دیگران لعنهم اللّه جمیعاً.
مؤ لف گوید: که ارباب مَقاتل معروفه معتمده ترتیب منازل و مسافرت اهل بیت علیهماالسّلام را از کوفه به شام مرتّب نقل نکرده اند إ لاّ وقایع بعضى منازل را ولکن مفردات وقایع در کتب معتبره مضبوط است .
و در کتاب (386) منسوب به ابى مِخْنَف اسامى منازل را نامبرده و گفته که سرها و اهل بیت علیهماالسّلام را از شرقى حَصّاصه بردند و عبور دادند ایشان را به تکریت پس از طریق برّیّه عبور دادند ایشان را بر اعمى پس از آن بر دیر اَعْوُر پس از آن بر صَلیتا و بعد به وادى نخله و در این منزل ، صداهاى زنهاى جنّیه را شنیدند که نوحه مى خواندند و مرثیه مى گفتند براى حسین علیه السّلام ، پس از وادى نخله از طریق ارمینا رفتند و سیر کردند تا رسیدند به لِبا و اهل آنجا از شهر بیرون شدند و گریه و زارى کردند و بر امام حسین و پدرش و جدّش ، صلوات اللّه علیهم ، صلوات فرستادند و از قَتَلَه آن حضرت برائت جستند و لشکر را از آنجا بیرون کردند، پس عبور کردند به کَحیل و از آنجا به جُهَیْنَه و از جُهَیْنه به عامل موصل نوشتند که ما را استقبال کن همانا سر حسین با ما است . عامل موصل امر کرد شهر را زینت بستند و خود با مردم بسیار تا شش میل به استقبال ایشان رفت ، بعضى گفتند: مگر چه خبر است ؟ گفتند: سر خارجى مى آورند به نزد یزید برند، مردى گفت : اى قوم ! سر خارجى نیست بلکه سر حسین بن على علیهماالسّلام است همین که مردم چنین فهمیدند چهار هزار نفر از قبیله اَوس و خَزرج مهیا شدند که با لشکر جنگ کنند و سر مبارک را بگیرند و دفن کنند، لشکر یزید که چنین دانستند داخل موصل نشدند و از (تلّ اعفر) عبور کردند پس به (جبل سنجار) رفتند و از آنجا به نصیبین وارد شدند و از آنجا به عین الوردة و از آنجا به دعوات رفتند و پیش از ورود کاغذى به عامل دعوات نوشتند که ایشان را استقبال کند، عامل آنجا ایشان را استقبال کرد و به عزّت تمام داخل شهر شدند و سر مبارک را از ظهر تا به عصر در رَحْبه نصب کرده بودند، و اهل آنجا دو طایفه شدند که یک طایفه خوشحالى مى کردند و طایفه دیگر گریه مى کردند و زارى مى نمودند.
پس آن شب را لشکر یزید به شُرب خَمر پرداختند روز دیگر حرکت کردند و به جانب قِنَّسرین رفتند، اهل آنجا به ایشان راه ندادند و از ایشان تبرى جستند و آنها را هدف لعن و سنگ ساختند.
لاجرم از آنجا حرکت کردند و به مَعَرَّةُ النُّعمان رفتند و اهل آنجا ایشان را راه دادند و طعام و شراب براى ایشان حاضر کردند، یک روز در آنجا بماندند و به شَیْزر رفتند و اهل آنجا ایشان را راه ندادند، پس از آنجا به (کفر طاب ) رفتند و اهل آنجا نیز به ایشان راه ندادند و عطش بر لشکر یزید غلبه کرده بود و هر چه خولى التماس کرد که ما را آب دهید گفتند: یک قطره آب به شما نمى چشانیم همچنان که حسین و اصحابش ‍ را علیهماالسّلام لب تشنه شهید کردید. پس از آنجا رفتند به سیبور جمعى از اهل آنجا به حمایت اهل بیت علیهماالسّلام با آن کافران مقاتله کردند، جناب امّکلثوم در حقّ آن بلده دعا فرمود که آب ایشان گوارا و نرخ اجناسشان ارزان باشد و دست ظالمین از ایشان کوتاه باشد، پس از آنجا به حَماة رفتند اهل آنجا دروازه ها را ببستند و ایشان را راه ندادند.
پس از آن جا به حِمْص رفتند و از آنجا به بعلبک ، اهل بعلبک خوشحالى کردند و دف و ساز زدند، جناب امّکلثوم بر ایشان نفرین نمود به عکس ‍ سیبور، پس از آنجا به صومعه عبور کردند و از آنجا به شام رفتند.(387)
این مختصر چیزى است که در کتاب منسوب به اَبى مِخْنَف رحمه اللّه ضبط شده ، و در این کتاب و (کامل بهائى ) و (روضة الاحباب ) و (روضة الشهداء) و غیره قضایا و وقایع متعدّده و کرامات بسیار از اهل بیت علیهماالسّلام و از آن سر مطهّر در غالب این منازل نقل شده ، و چون نقل آنها به تفصیل منافى با این مختصر است ما در اینجا به ذکر چند قضیّه قناعت کنیم اگر چه ابن شهر آشوب در (مناقب ) فرموده :
وَ مِنْ مَناقبِهِ ما ظَهَرَ مِنَ الْمَشاهِدِ الّذَى یُقالُ لَهُ مَشْهَدُ الرّاءسِ مِنْ کَرْبَلاء الى عَسْقَلان وَ ما بَیْنَهما وَ الْمُوصِل وَ نَصیبین و حَماةِ وَ حِمْص وَ دِمَشْق وَ غیرِ ذلِکَ.(388)
و از این عبارت معلوم مى شود که در هریک از این منازل مشهد الراءس ‍ بوده و کرامتى از آن سر مقدّس ظاهر شده .
بالجمله ؛ یکى از وقایع و کرامات آن چیزى است که در (روضة الشهداء) فاضل کاشفى مسطور است که چون لشکر یزید نزدیک موصل رسیدند و به آنجا اطّلاع دادند اهل موصل راضى نشدند که سرها و اهل بیت وارد شهر شوند، در یک فرسخى براى آنها آذوقه و علوفه فرستادند و در آنجا منزل کردند و سر مقدّس را بر روى سنگى نهادند قطره خونى از حلقوم مقدس به آن سنگ رسید و بعد از آن همه سال در روز عاشورا خون تازه از آن سنگ مى آمد و مردم اطراف آنجا مجتمع مى شدند و اقامه مراسم تعزیه مى کردند و همچنین بود تا زمان عبدالملک مروان که امر کرد آن سنگ را از آن جا کندند و پنهان نمودند و مردم در محل آن سنگ گُنبدى بنا کردند و آن را مشهد نقطه نام نهادند.(389)
و دیگر وقعه حَرّان است که در جمله اى از کتب و هم در کتاب سابق مسطور است که چون سرهاى شهداء را با اُسراء به شهر حران وارد کردند و مردم براى تماشا بیرون آمدند از شهر، یحیى نامى از یهودیان مشاهده کرد که سر مقدّس لب او حرکت مى کند نزدیک آمد، شنید که این آیت مبارک تلاوت مى فرماید:
(وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبونَ).(390)
از این مطلب تعجّب کرد، داستان پرسید براى وى نقل کردند. ترحّمش ‍ گرفت ، عمامه خود را به خواتین علویات قسمت کرد و جامه خزى داشت با هزار درهم خدمت سیّد سجاد علیه السّلام داد، موکّلین اُسراء او را منع کردند او شمشیر کشید و پنج تن از ایشان بکشت تا او را کشتند بعد از آنکه اسلام آورد و تصدیق حقیقت مذهب اسلام نمود و قبر او در دروازه حرّان است و معروف به قبر یحیى شهید است و دعا نزد قبر او مستجاب است .(391)
و نظیر وقعه یحیى است وقعه زریر در عَسْقَلان که شهر را مزّین دید و چون شرح حال پرسید و مطلع شد، جامه هایى براى حضرت على بن الحسین و خواتین اهل بیت علیهماالسّلام آورد و موکّلین او را مجروح کردند.
و هم از بعض کتب نقل شده که چون به حَماة آمدند اهل آنجا از اهل بیت علیهماالسّلام حمایت کردند، جناب امّ کلثوم علیهاالسّلام چون بر حمایت اهل حماة مطّلع شد فرمود:
ما یُقالُ لِهذِهِ الْمَدینَةِ؟ قالوُا: حَماةٌ، قالَتْ: حَماهَا اللّهُ مِنْ کُلِّ ظالِم ؛
یعنى آن مخدّره پرسید که نام این شهر چیست ؟ گفتند: حماة ، فرمود: نگهدارد خداوند او را از شرّ هر ستمکارى .
و دیگر واقعه سقط جنین است که در کنار حَلَب واقع شده .
حَمَوىّ در (مُعجم الْبُلدان ) گفته است : (جوشن ) کوهى است در طرف غربى حلب که از آنجا برداشته مى شود مس سرخ و آنجا معدن او است لکن آن معدن از کار افتاده از زمانى که عبور دادند از آنجا اُسراى اهل بیت حسین بن على علیهماالسّلام را؛ زیرا که در میان آنها حسین را زوجه اى بود حامله ، بچّه خود را در آنجا سقط کرد. پس طلب کرد از عمله جات در آن کوه خُبْزى یا آبى ؟ ایشان او را ناسزا گفتند و از آب و نان منع نمودند پس آن زن نفرین کرد بر ایشان پس تا به حال هر که در آن معدن کار کند فائده و سودى ندهد و در قبله آن کوه مشهد آن سقط است و معروف است به (مشهد السّقط و مشهد الدّکة ) و آن سقط اسمش مُحسن بن حسین علیهماالسّلام است .(392)
مؤ لف گوید: که من به زیارت آن مشهد مشرّف شده ام و به حلب نزدیک است و در آنجا تعبیر مى کنند از او شیخ مُحَسِّن (بفتح حاء و تشدید سین مکسوره ) و عمارتى رفیع و مشهدى مبنى بر سنگهاى بزرگ داشته لکن فعلاً خراب شده به جهت محاربه اى که در حلب واقع شده .
و صاحب (نسمة السّحر) از ابن طىّ نقل کرده که در (تاریخ حلب ) گفته که سیف الدّولة تعمیر کرد مشهدى را که خارج حلب است به سبب آنکه شبى دید نورى را در آن مکان هنگامى که در یکى از مناظر خود در حلب بود، پس ‍ چون صبح شد سوار شد به آنجا رفت و امر کرد آنجا را حفر کردند پس ‍ یافت سنگى را که بر آن نوشته بود که این مُحَسِّن بن حسین بن على بن ابى طالب است ، پس جمع کرد علویّین و سادات را و از ایشان سؤ ال کرد. بعضى گفتند که چون اهل بیت را اسیر کردند ایّام یزید از حلب عبور مى دادند یکى از زنهاى امام حسین علیه السّلام سقط کرد بچه خود را، پس تعمیر کرد سیف الدولة آن را.(393)
فقیر گوید: که در آن محل شریف ، قبرهاى شیعه واقع است و مقبره ابن شهر آشوب و ابن منیر و سیّد عالم فاضل ثقة جلیل ابوالمکارم بن زهره در آنجا واقع است بلکه بنى زهره که بیتى شریف بوده اند در حلب تربت مشهورى در آنجا دارند.
دیگر واقعه این است که در (دیر راهب ) اتّفاق افتاده و اکثر مورخین و محدّثین شیعه و سنى در کتب خویش به اندک تفاوتى نقل کرده اند و حاصل جمیع آنها آن است که چون لشکر ابن زیاد ملعون در کنار دیر راهب منزل کردند سر حضرت حسین علیه السّلام را در صندوق گذاشتند و موافق روایت قطب راوندى آن سر را بر نیزه کرده بودند و بر دور او نشسته حراست مى کردند، پاسى از شب را به شرب خمر مشغول گشتند و شادى مى کردند آنگاه خوان طعام بنهادند و به خورش و خوردنى بپرداختند ناگاه دیدند دستى از دیوار دیر بیرون شد و با قلمى از آهن این شعر را بر دیوار با خون نوشت :
شعر :

اَتَرجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْناً
شَفاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الحِسابِ(394)

؛یعنى آیا امید دارند امّتى که کشتند حسین علیه السّلام را شفاعت جدّ او را در روز قیامت . آن جماعت سخت بترسیدند و بعضى برخاستند که آن دست و قلم را بگیرند ناپدید شد، چون بازآمدند و به کار خود مشغول شدند دیگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت :
شعر :

فَلا وَاللّهِ لَیْسَ لَهُمْ شَفیعٌ
وَ هُمْ یَومَ الْقیامةِ فى الْعَذابِ

؛یعنى به خدا قسم که شفاعت کننده نخواهد بود قاتلان حسین علیه السّلام را بلکه ایشان در قیامت در عذاب باشند. باز خواستند که آن دست را بگیرند همچنان ناپدید شد چون باز به کار خود شدند دیگر باره بیرون شد و این شعر را بنوشت :
شعر :

قد قَتَلُوا الْحُسَینَ بِحُکْمِ جَوْرٍ
وَ خالَفَ حُکْمُهُمْ حُکْمَ الْکِتابِ

؛یعنى چگونه ایشان را شفاعت کند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و حال آنکه شهید کردند فرزند عزیز او حسین علیه السّلام را به حکم جور، و مخالفت کرد حکم ایشان با حکم کتاب خداوند. آن طعام بر پاسبانان آن سر مطهّر آن شب ناگوار افتاد و با تمام ترس و بیم بخفتند. نیمه شب راهب را بانگى به گوش رسید چون گوش فرا داشت همه ذکر تسبیح و تقدیس الهى شنید، برخاست و سر از دریچه دیر بیرون کرد دید از صندوقى که در کنار دیوار نهاده اند نورى عظیم به جانب آسمان ساطع مى شود و از آسمان فرشتگان فوجى از پس فوج فرود آمدند و همى گفتند:
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسولِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ، صَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُهُ عَلَیْکَ.
راهب را از راه مشاهده این احوال تعجب آمد و جَزَعى شدید و فَزَعى هولناک او را گرفت ببود تا تاریکى شب بر طرف شد و سفیده صبح دمید، پس از صومعه بیرون شد و به میان لشکر آمد و پرسید که بزرگ لشکر کیست ؟ گفتند: خَوْلى اَصْبَحى است . به نزد خولى آمد و پرسش نمود که در این صندوق چیست ؟ گفت : سر مرد خارجى است و او در اراضى عراق بیرون شد و عبیداللّه بن زیاد او را به قتل رسانید گفت : نامش ‍ چیست ؟ گفت : حسین بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام .
گفت : نام مادرش کیست ؟ گفت فاطمه زهراء دختر محمّدالمصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، راهب گفت : هلاک باد شما را بر آنچه کردید، همانا اَحْبار و علماى ما راست گفتند که مى گفتند: هر وقت این مرد کشته شود آسمان خون خواهد بارید و این نیست جز در قتل پیغمبر و وصىّ پیغمبر! اکنون از شما خواهش مى کنم که ساعتى این سر را با من گذارید آنگاه ردّ کنم ، گفت ما این سر را بیرون نمى آوریم مگر در نزد یزید بن معاویه تا از وى جایزه بگیریم ، راهب گفت : جایزه تو چیست ؟ گفت : بدره اى که ده هزار درهم داشته باشد، گفت : این مبلغ را نیز من عطا کنم . گفت : حاضر کن . راهب همیانى آورد که حامل ده هزار درهم بود، پس ‍ خولى آن مبلغ را گرفت و صرافى کرده و در دو همیان کرد و سر هر دو را مُهر نهاد و به خزانه دار خود سپرد و آن سر مبارک را تا یک ساعت به راهب سپرد.
پس راهب آن سر مبارک را به صومعه خویش بُرد و با گُلاب شست و با مُشک و کافور خوشبو گردانید و بر سجاده خویش گذاشت و بنالید و بگریست و به آن سر مُنوّر عرض کرد: یا ابا عبداللّه به خدا قسم که بر من گران است که در کربلا نبودم و جان خود را فداى تو نکردم ، یا ابا عبداللّه هنگامى که جدّت را ملاقات کنى شهادت بده که من کلمه شهادت گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم . پس گفت :(395)
اَشهَدُ اَنْ لا اِلهَ الاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسُولُ اللّهَ وَ اَشْهَدُ اَنَّ علیِاً وَلىُّ اللّهِ.
پس راهب سر مقدس را ردّ کرد و بعد از این واقعه از صومعه بیرون شد و در کوهستان مى زیست و به عبادت و زهادت روزگارى به پاى برد تا از دنیا رفت .
پس لشکریان کوچ دادند و در نزدیکى دمشق که رسیدند از ترس آنکه مبادا یزید آن پولها را از ایشان بگیرد جمع شدند تا آن مبلغ را پخش کنند خولى گفت تا آن دو همیان را آوردند چون خاتم برگرفت آن درهم ها را سفال یافت و بر یک جانب هر یک نوشته بود: (لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمُونَ)(396)
و بر جانب دیگر مکتوب بود: (وسَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ یَنْقَلِبون )(397)
خولى گفت : این راز را پوشیده دارید و خود گفت : اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجَعُونَ خَسِرَ الدُّنیا وَ الا خِرة ؛ یعنى زیانکار دنیا و آخرت شدم و گفت آن سفالها را در (نهر بَرَدى ) که نهرى بود در دمشق ، ریختند

دسته ها : اسرا
دوشنبه بیست و هفتم 8 1392 12:12 صبح
X