ورود آن حضرت به سرزمين كربلا
بدان كه در روز ورود آن حضرت به كربلا خلاف است واصح اقوال آن است كه ورود آن جناب به كربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و يكم هجرت بوده و چون به آن زمين رسيد پرسيد كه اين زمين چه نام دارد؟ عرض كردند: كربلا مى نامندش ، چون حضرت نام كربلا شنيد گفت : اَللّهُمَ اِنّى اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَربِ وَ الْبَلا ءِ!
پس فرمود که این موضع کَربْ و بَلا و محل محنت و عنا است ، فرود آئید که اینجا منزل و محل خِیام ما است ، و این زمین جاى ریختن خون ما است . و در این مکان واقع خواهد شد قبرهاى ما، خبر داد جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به اینها. پس درآنجا فرود آمدند.
و حرّ نیز با اصحابش در طرف دیگر نزول کردند و چون روز دیگر شد عمر بن سعد (ملعون ) با چهار هزار مرد سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر آن امام مظلوم فرود آمدند.
ابو الفرج نقل کرده پیش از آنکه ابن زیاد عمر سعد را به کربلا روانه کند او را ایالت رى داده و والى رى نموده بود چون خبر به ابن زیاد رسید که امام حسین علیه السّلام به عراق تشریف آورده پیکى به جانب عمر بن سعد فرستاد که اوّلاً برو به جنگ حسین و او را بکش و از پس آن به جانب رى سفر کن . عمر سعد به نزد ابن زیاد آمده گفت : اى امیر! از این مطلب عفونما. گفت : ترا معفوّ مى دارم و ایالت رى از تو باز مى گیرم عمر سعد مردّد شد ما بین جنگ با امام حسین علیه السّلام و دست برداشتن از ملک رى لاجرم گفت : مرا یک شب مهلت ده تا در کار خویش تاءمّلى کنم پس شب را مهلت گرفته ودر امر خود فکر نمود، آخر الا مر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سیّد الشهداء علیه السّلام را به تمنّاى ملک رى اختیار کرد، روزى دیگر به نزد ابن زیاد رفت وقتل امام علیه السّلام را بر عهده گرفت ، پس ابن زیاد بالشکر عظیم او را به جنگ حضرت امام حسین علیه السّلام روانه کرد.()
سبط ابن الجوزى نیز قریب به همین مضمون را نقل کرده ، پس از آن محمّد بن سیرین نقل کرده که مى گفت : معجزه اى از امیرالمؤ منین علیه السّلام در این باب ظاهر شد؛ چه آن حضرت گاهى که عمر سعد را در ایّام جوانیش ملاقات مى کرد به او فرموده بود: واى بر تو یابن سعد! چگونه خواهى بود در روزى که مُردّد شوى ما بین جنّت و نار و تو اختیار جهنّم کنى .()
بالجمله ؛ چون عمرسعد وارد کربلا شد عُروة بن قیس اَحمسى را طلبید و خواست که او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد واز آن جناب بپرسد که براى چه به این جا آمده اى و چه اراده دارى ؟ چون عُروه از کسانى بود که نامه براى آن حضرت نوشته بود حیا مى کرد که به سوى آن حضرت برود و چنین سخن گوید، گفت : مرامعفوّدار واین رسالت را به دیگرى واگذار، پس ابن سعد به هر یک از رؤ ساى لشکر که مى گفت به این علّت ابا مى کردند؛ زیرا که اکثر آنها از کسانى بودند که نامه براى آن جناب نوشته بودند وحضرت را به عراق طلبیده بودند پس کثیربن عبداللّه که ملعونى شجاع و بى باک و بى حیائى فتّاک بود برخاست وگفت که من براى این رسالت حاضرم واگر خواهى ناگهانى اورا به قتل در آورم ، عمر سعد گفت : این را نمى خواهم ولیکن برو به نزد او وبپرس که براى چه به این دیار آمده ؟پس آن لعین متوجّه لشکرگاه آن حضرت شد. اَبُوثُمامه صائدى را چون نظر برآن پلید افتاد به حضرت عرض کرد که این مرد که به سوى شما مى آید بدترین اهل زمین و خونریزترین مردم است این بگفت و به سوى (کثیر) شتافت و گفت : اگربه نزد حسین علیه السّلام خواهى شد شمشیر خود را بگذار وطریق خدمت حضرت راپیش دار. گفت : لاوَاللّه ! هرگز شمشیر خویش را فرو نگذارم ، همانا من رسولم اگر گوش فرا دارید ابلاغ رسالت کنم و اگر نه طریق مراجعت گیرم . اَبُوثُمامه گفت : پس قبضه شمشیر ترا نگه مى دارم تاآنکه رسالت خود را بیان کنى و برگردى . گفت : به خدا قسم نخواهم گذاشت که دست بر شمشیر گذارى . گفت : به من بگو آنچه دارى تا به حضرت عرض کنم ومن نمى گذرم که چون تو مرد فاجر وفتّاکى با این حال به خدمت آن سرور روى ، پس لختى با هم بد گفتند وآن خبیث به سوى عمر سعد بر گشت وحکایت حال را نقل کرد، عُمر، قُرّة بن قیس حَنْظَلى را براى رسالت روانه کرد. چون قُرّة نزدیک شد حضرت با اصحاب خود فرمود که این مرد رامى شناسید؟ حبیب بن مظاهر عرض کرد: بلى مردى است از قبیله حَنْظَله و با ما خویش است ومردى است موسوم به حُسن راءى من گمان نمى کردم که او داخل لشکر عمر سعد شود! پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت وسلام کرد وتبلیغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود که آمدن من بدین جا براى آن است که اهل دیار شما نامه هاى بسیار به من نوشتند وبه مبالغه بسیار مرا طلبیدند، پس اگر از آمدن من کراهت دارید برمى گردم ومى روم پس حبیب رو کرد به قُرّه وگفت : واى بر تو! اى قرّة ، از این امام به حق رومى گردانى و به سوى ظالمان مى روى ؟ بیا یارى کن این امام را که به برکت پدران او هدایت یافته اى ، آن بى سعادت گفت : پیام ابن سعد را ببرم وبعد از آن باخود فکر مى کنم تا ببینم چه صلاح است . پس برگشت به سوى پسر سعد وجواب امام را نقل کرد، عمر گفت : امیدوارم که خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه اى به ابن زیاد نوشت وحقیقت حال را در آن درج کرده براى ابن زیاد فرستاد .(
حسّان بن فائد عَبَسى گفته که من در نزد پسر زیاد حاضر بودم که این نامه بدو رسید چون نامه را باز کرد وخواند گفت :
شعر :
اَلاَّْنَ اِذْ عُلِقَتْ مَخاِلبُنا بِه |
یَرجُوالنَّجاةَ وَلاتَ حِیْنَ مَناصٍ |
یعنى الحال که چنگالهاى ما بر حسین بند شده در صدد نجات خود بر آمده و حال آنکه مَلْجاء و مَناصى از براى رهائى او نیست . پس در جواب عمر نوشت که نامه تو رسید به مضمون آن رسیدم ،پس الحال بر حسین عرض کن که او و جمیع اصحابش براى یزید بیعت کنند تا من هم ببینم راءى خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت و السّلام ()
پس چون جواب نامه به عمر رسید آنچه عبیداللّه نوشته بود به حضرت عرض نکرد ؛ زیرا که مى دانست آن حضرت به بیعت یزید راضى نخواهد شد. ابن زیاد پس از این نامه ، نامه دیگرى نوشت براى عمر سعد که یابن سعد حایل شومیان حسین و اصحاب او و میان آب فرات و کار را بر ایشان تنگ کن و مگذار که یک قطره آب بچشند چنانکه حائل شدند میان عثمان بن () عّفان تقىّ زکىّ و آب در روزى که او را محصور کردند.
پس چون این نامه به پسر سعد رسید همان وقت عمر بن حجّاج را با پانصد سوار بر شریعه موکّل گردانید و آن حضرت را از آب منع کردند، و این واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزى که عمر سعد به کربلا رسید پیوسته ابن زیاد لشکر براى او روانه مى کرد، تا آنکه به روایت سیّد تا ششم محّرم بیست هزار نزد آن ملعون جمع شد.()
و موافق بعضى از روایات پیوسته لشکر آمد تا به تدریج سى هزار سوار نزد عمر جمع شد،و ابن زیاد براى پسر سعد نوشت که عذرى از براى تو نگذاشتم در باب لشکر باید مردانه باشى و آنچه واقع مى شود درهر صبح و شام مرا خبر دهى .
پس چون حضرت آمدن لشکر را براى مقاتله با او دید به سوى ابن سعد پیامى فرستاد که من با تو مطلبى دارم و مى خواهم ترا ببینم پس شبانگاه یکدیگر را ملاقات نموده و گفتگوى بسیار با هم نمودند پس عمر به سوى لشکر خویش برگشت و نامه به عبیداللّه بن زیاد نوشت که اى امیر خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسین خاموش کرد و امر امّت را اصلاح فرمود، اینک حسین علیه السّلام با من عهد کرده که بر گردد به سوى مکانى که آمده یا برود در یکى از سرحدّات منزل کند و حکم او مثل یکى از سایر مسلمانان باشد در خیر و شرّ یا آنکه برود در نزد امیر یزید دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بکند. و البته در این مطلب رضایت تو و صلاحیّت امّت است .
مؤ لف گوید:اهل سِیَر و تواریخ از عُقْبَهِ بن سِمْعان غلام رباب زوجه امام حسین علیه السّلام نقل کرده اند که گفت : من با امام حسین علیه السّلام بودم از مدینه تا مکّه و از مکّه تا عراق و از او مفارقت نکردم تا وقتى که به درجه شهادت رسید، و هر فرمایشى که در هر جا فرمود اگر چه یک کلمه باشد خواه در مدینه یا در مکه یا در راه عراق یا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنیدم این کلمه را که مردم مى گویند آن حضرت فرمود دست خود را در دست یزید بن معاویه گذارد، نفرمود.
فقیر گوید: پس ظاهر آن است که این کلمه را عمر سعد از پیش خود در نامه درج کرده تا شاید اصلاح شود و کار به مقاتله نرسد؛ چه آنکه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را کراهت داشت و مایل نبود.
و بالجمله : چون نامه به عبیداللّه رسید و خواند گفت : این نامه شخصى ناصح مهربانى است با قوم خود و باید قبول کرد. شِمر ملعون برخاست و گفت : اى امیر! آیا این مطلب را از حسین قبول مى کنى ؟ به خدا سوگند که اگر او خود را به دست تو ندهد و در پى کار خود رود، امر او قوّت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف کند دفع او را دیگر نتوانى کرد، لکن الحال به چنگ تو گرفتار است و آنچه رَاءیت در باب او قرار گیرد از پیش مى رود. پس امر کن که در مقام اطاعت و حکم تو بر آید، پس آنچه خواهى از عقوبت یا عفو در حقّ او و اصحابش به عمل آور. ابن زیاد حرف او را پسندید و گفت : نامه اى مى نویسم در این باب به عمر بن سعد و با تو آن را روانه مى کنم و باید ابن سعد آن را بر حسین و اصحابش عرض نماید اگر قبول اطاعت من نمود، ایشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ایشان کارزار کند و اگر پسر سعد از کارزار با حسین اِبا نماید تو امیر لشکر مى باش و گردن عمر را بزن و سرش را براى و سرش را براى من روانه کن .
پس نامه اى نوشت به این مضمون :
اى پسر سعد! من ترا نفرستادم که با حسین رفق و مدارا کنى و در جنگ او مسامحه و مماطله نمائى و نگفتم سلامت و بقاى او را متمنّى و مترجّى باشى و نخواستم گناه او را عذر خواه گردى و از براى او به نزد من شفاعت کنى ، نگران باش اگر حسین و اصحاب او در مقام اطاعت و انقیاد حکم من مى باشند پس ایشان را به سلامت براى من روانه نما ؛ و اگر اباء و امتناع نمایند با لشکر خود ایشان را احاطه کن و با ایشان مقاتلت نما تا کشته شوند و آنها را مُثلْه کن ، همانا ایشان مستحق این امر مى باشند و چون حسین کشته شد سینه و پشت او را پایمال ستوران کن ؛ چه او سرکش و ستمکار است و من دانسته ام که سُم ستوران مردگان را زیان نکند چون بر زبان رفته است که اگر او را کشم اسب بر کشته او برانم این حکم باید انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت کنم اقدام نمودى جزاى شنونده و پذیرنده به تو مى دهم و اگر نه از عطا محرومى و از امارات لشکر معزول و شِمر بر آنها امیر است و منصوب والسلام . آن نامه را به شمر داد و به کربلا روانه نمود.()