صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 48845
تعداد نوشته ها : 72
تعداد نظرات : 2
 سایز نرمال

کد مداحی آنلاین برای وبگاه
سايت رسمي سربازان اسلام; www.sarbazaneislam.com
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

ملاقات امام حسين عليه السّلام با حُرّ بن يزيد رياحى
آنچه دربين ايشان واقع شده تا نزول آن جناب به كربلا
چون حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام از بَطْن (عَقَبَه ) كوچ نمود به منزل (شرف )(به فتح شين ) نزول فرمود و چون هنگام سحر شد، امر كرد جوانان را كه آب بسيار برداشتند و از آنجا روانه گشتند و تا نِصف روز راه رفتند در آن حال مردى از اصحاب آن حضرت گفت : اَللّهُ اكْبَرُ! حضرت نيز تكبير گفت و پرسيد، مگر چه ديدى كه تكبير گفتى ؟ گفت : درختان خرمائى از دور ديدم ، جمعى از اصحاب گفتند: به خدا قسم كه ما هرگز در اين مكان درخت خرمائى نديده ايم ! حضرت فرمود: پس خوب نگاه كنيد تا چه مى بينيد؟ گفتند:....


 به خدا سوگند گردنهاى اسبان مى بینیم ، آن جناب فرمود که و اللّه من نیز چنین مى بینم .
و چون معلوم فرمود که علامت لشکر است که پیدا شدند به سمت چپ خود به جانب کوهى که در آن حوالى بود و آن را (ذوحُسَم ) مى گفتند میل فرمود که اگر حاجت به قتال افتد آن کوه را ملجاء خود نموده و پشت به آن مقاتله نمایند، پس به آن مواضع رفتند و خیمه بر پا کرده و نزول نمودند.
و زمانى نگذشت که حُرّ بن یزید تمیمى با هزار سوار نزدیک ایشان رسیدند در شدّت گرما در برابر لشکر آن فرزند خَیْرُ الْبَشَر صف کشیدند، آن جناب نیز با یاران خود شمشیرهاى خود را حمایل کرده و در مقابل ایشان صف بستند، و چون آن منبع کرم و سخاوت در آن خیل ضلالت آثار تشنگى ملاحظه فرمود، به اصحاب و جوانان خود امر نمود که ایشان و اسبهاى ایشان را آب دهید؛ پس آنها ایشان را آب داده و ظروف و طشتها را پر از آب مى نمودند و به نزدیک چهار پایان ایشان مى بردند و صبر مى کردند تا سه و چهار و پنج دفعه که آن چهار پایان به حسب عادت سر از آب برداشته و مى نهادند و چون به نهایت سیراب مى شدند دیگرى را سیراب مى کردند تا تمام آنها سیراب شدند:
شعر :

در آن وادى که بودى آب نایاب

 

سوار و اسب او گردید سیراب

على بن طعّان محاربى گفته که من آخر کسى بودم از لشکر حُر که آنجا رسیدم و تشنگى بر من و اسبم بسیار غلبه کرده بود، چون حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود فرمود به من که اَنخِ الرّاویَه ؛ من مراد آن جناب را نفهمیدم پس گفت : یَا بْنَ اْلاَخ اَنِخِ اْلجَمَل ؛ یعنى بخوابان آن شترى که آب بار اوست . پس من شتر را خوابانیدم ، فرمود به من که آب بیاشام چون خواستم آب بیاشامم آب از دهان مَشک مى ریخت فرمود که لب مشک را برگردان من نتوانستم چه کنم ، خود آن جناب به نفس نفیس خود برخاست و لب مَشک را برگردانید و مرا سیراب فرمود.
پس پیوسته حُر با آن جناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حَجّاج بن مَسروق را فرمود که اذان نماز گفت چون وقت اقامت شد جناب سیّدالشهداء علیه السّلام با اِزار و نَعلَیْن و رِداء بیرون آمد در میان دو لشکر ایستاد و حمد و ثناى حقّ تعالى به جاى آورد، پس فرمود: اَیُّهَا النّاس ! من نیامدم به سوى شما مگر بعد از آنکه نامه هاى متواتر و متوالى و پیکهاى شما پیاپى به من رسیده و نوشته بودید که البته بیا به سوى ما که امامى و پیشوائى نداریم شاید که خدا ما را به واسطه تو بر حقّ و هدایت مجتمع گرداند، لاجرم بار بستم و به سوى شما شتافتم اکنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستید پیمان خود را تازه کنید و خاطر مرا مطمئن گردانید و اگر از گفتار خود برگشته اید و پیمانها را شکسته اید و آمدن مرا کارهید من به جاى خود بر مى گردم ؛ پس آن بیوفایان سکوت نموده وجوابى نگفتند.
پس حضرت مُؤ ذّن را فرمود که اقامت نماز گفت ، حُرّ را فرمود که مى خواهى تو هم با لشکر خود نماز کن : حُرّگفت : من در عقب شما نماز مى کنم ؛ پس حضرت پیش ایستاد و هر دو لشکر با آن حضرت نماز کردند، بعد از نماز هر لشکرى به جاى خود بر گشتند و هوا به مثابه اى گرم بود که لشکریان عنان اسب خود را گرفته در سایه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود مهّیاى کوچ شوند و منادى نداى نماز عصر کند، پس حضرت پیش ایستاد و همچنان نماز عصر را ادا کرد وبعد از سلام نماز روى مبارک به جانب آن لشکر کرد و خطبه اى ادا نمود وفرمود:
ایّها النّاس !اگر از خدا بپرهیزید وحقّ اِهل حقّ را بشناسید خدا از شما بیشتر خشنود شود، وما اهل بیت پیغمبر ورسلتیم وسزاوارتریم از این گروه که به نا حقّ دعوى ریاست مى کنند و در میان شما به جور و عدوان سلوک مى نمایند، و اگر در ضلالت وجهالت را سخید و راءى شما از آنچه در نامه ها به من نوشته اید برگشته است باکى نیست برمى گردم . حُرّ در جواب گفت : به خدا سوگند که من از این نامه ها و رسولان که مى فرمائى به هیچ وجه خبر ندارم .
حضرت ، عُقْبَة بن سِمْعان را فرمود که بیاور آن خُرجین را که نامه ها در آن است ، پس خُرجینى مملوّ از نامه کوفیان آورد و آنها را بیرون ریخت ،حُرّ گفت : من نیستم از آنهائى که براى شما نامه نوشته اند و ما ماءمور شده ایم که چون تراملاقات کنیم ، از تو جدا نشویم تا در کوفه ترا به نزد ابن زیاد ببریم . حضرت در خشم شد و فرمود که مرگ براى تو نزدیکتر است از این اندیشه ، پس اصحاب خود را حکم فرمود که سوار شوید، پس زنها را سوار نمود و امر نمود اصحاب خود را که حرکت کنید و بر گردید، چون خواستند که بر گردند حُرّ با لشکر خود سر راه گرفته و طریق مراجعت را حاجز و مانع شدند حضرت با حُر خطاب کرد که ثَکَلَتْکَ اُمُّکَ ماتُریدُ؟ مادرت به عزایت بنشیند از ما چه مى خواهى ؟ حّرگفت : اگر دیگرى غیر از تو نام مادر مرا مى برد البتّه متعرّض مادَرِ او مى شدم و جواب او را به همین نحو مى دادم هر که خواهد باشد امّا در حقّ مادَرِ تو به غیر از تعظیم و تکریم سخنى بر زبان نمى توانم آورد! حضرت فرمود که مطلب تو چیست ؟حُرّ گفت : مى خواهم ترا به نزد امیر عبیداللّه ببرم . آن جناب فرمود که من متابعت ترانمى کنم . حُرّگفت : من نیزدست از تو بر نمى دارم واز این گونه سخنان در میان ایشان به طول انجامید تا آنکه حُرّگفت : من ماءمور نشده ام که با تو جنگ کنم بلکه ماءمورم که از تو مفارقت ننمایم تا ترا به کوفه ببرم الحال که از آمدن به کوفه امتناع مى نمائى پس راهى را اختیار کن که نه بکوفه منتهى شود و نه ترا به مدینه بر گرداند تا من نامه در این باب به پسر زیاد بنویسم تا شاید صورتى رودهد که من به محاربه چون تو بزرگوارى مبتلا نشوم . آن جناب از طریق قادسیّه وعُذَیب راه بگردانید ومیل به دست چپ کرد وروانه شد، و حُرّ نیز با لشکرش همراه شدند و از ناحیه آن حضرت مى رفتند تا آنکه به عُذَیْبِ هجانات رسیدند ناگاه در آنجا چهار نفر را دیدند که از جانب کوفه مى آیند سوار بر اشترانند وکتل کرده اند اسب نافع بن هلال را که نامش (کامل ) است ودلیل ایشان طرماح بن عدى است (بودن این طرماح فرزند عَدىّ بن حاتم معلوم نیست بلکه پدرش عَدى دیگر است عَلَى الظّاهر) واین جماعت به رکاب امام علیه السّلام پیوستند.
حُرّ گفت : اینها از اهل کوفه اند من ایشان را حبس کرده یا به کوفه برمى گردانم ، حضرت فرمود :اینها انصار من مى باشند وبه منزله مردمى هستند که با من آمده اند وایشان را چنان حمایت مى کنم که خویشتن را پس هرگاه باهمان قرار داد باقى هستى فَبِهاوالاّ با تو جنگ خواهم کرد. پس حُرّ از تعرّض آن جماعت باز ایستاد. حضرت از ایشان احوال مردم کوفه را پرسید. مجمّع بن عبداللّه که یک تن از آن جماعت نو رسیده بود گفت : امّا اشراف مردم پس رشوه هاى بزرگ گرفتند و جوالهاى خود را پر کردند، پس ایشان مجتمع اند به ظلم و عداوت بر تو و امّا باقى مردم را دلها بر هواى تُست وشمشیرها بر جفاى تو، حضرت فرمود: از فرستاده من قیس بن مُسهر چه خبر دارید؟ گفتند: حُصَیْن بن نُمیر او را گرفت وبه نزد ابن زیاد فرستاد ابن زیاد او را امر کرد که لعن کند بر جناب تو و پدرت ، او درود فرستاد بر تو وپدرت ولعنت کرد ابن زیاد و پدرش را و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ایشان را به آمدن تو، پس ابن زیاد امر کرد او را از بالاى قصر افکندند هلاک کردند، امام علیه السّلام از شنیدن این خبر اشک در چشمش گردید و بى اختیار فروریخت و فرمود: (فَمِنهُم مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدّلوُ تَبْدیلاً) ()اَللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَ لَهُمُ اْلجَنَّةَ نُزُلاً وَاجْمَعْ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ فى مُسْتَقَرّرَحْمَتِکَ وَ غائبَ مَذْخُورِ ثَوابِکَ.
پس طرماح نزدیک حضرت آمد و عرض کرد: من در رکاب تو کثرتى نمى بینم اگر همین سواران حُرّ آهنگ جنگ ترا نمایند ترا کافى خواهند بود من یک روز پیش از بیرون آمدنم از کوفه به پشت شهر گذشتم اُردوئى درآنجا دیدم که این دو چشم من کثرتى مثل آن هرگز در یک زمین ندیده بود، پس سبب آن اجتماع را پرسیدم گفتند مى خواهند سان ببینند پس از آن ایشان را به جنگ حسین بفرستند، اینک یا بن رسول اللّه ترا به خدا قسم مى دهم اگر مى توانى به کوفه نزدیک مشو به قدر یک وجب و چنانچه معقل و پناهگاهى خواسته باشى که خدا ترا در آنجا از هجوم دشمن نگاه دارد تا صلاح وقت به دست آید، اینک قدم رنجه دار که ترا در این (کوه اَجَاء) که منزل برخى از بطون قبیله طى است فرود آورم و از اَجَاء و کوه سلمى بیست هزار مرد شمشیر زن از قبیله طى در رکاب تو حاضر سازم که در مقابل تو شمشیر بزنند، به خدا سوگند که هر وقت از ملوک غسّان و سلاطین و حِمْیَر و نُعمان بن مُنْذِر و لشکر عرب و عجم حمله بر ما وارد آمده است ما قبیله طىّ به همین (کوه اَجَاء)پناهیده ایم و از احدى آسیب ندیده ایم حضرت فرمود:جَزاکَ اللّهُ وَ قَوْمَکَ خَیْراً، اى طرماح ! میانه ما و این قوم مقاله اى گذشته است که ما را از این راه قدرت انصراف نیست و نمى دانیم که احوال آینده ما را به چه کار مى دارد. و طرماح بن عدىّ در آن وقت براى اهل خود آذوقه و خواربار مى برد پس حضرت را به درود نمود و وعده کرد که بار خویش به خانه برساند و براى نصرت امام علیه السّلام باز گردد و چنین کرد ولى وقتى که به همین عُذَیب هِجانات رسید سماعة بن بدر را ملاقات کرد او خبر شهادت امام را به طرماح داد طرماح برگشت .
بالجمله ؛ حضرت از عُذَیْب هِجانات سیر کرد تا به قصر بنى مقاتل رسید و در آنجا نزول اجلال فرمود پس ناگاه حضرت نظرش به خیمه اى افتاد پرسید: این خیمه از کیست ؟ گفتند: از عبیداللّه بن حُرّ جُعْفى است فرمود: او را به سوى من بطلبید ؛ چون پیک آن حضرت به سوى او رفت و او را به نزد حضرت طلبید عبیداللّه گفت :اِنّا لِلّهِ وَ انَّا اِلَیْهِ راجِعوُنَ به خدا قسم من از کوفه بیرون نیامدم مگر به سبب آنکه مبادا حسین داخل کوفه شود و من در آنجا باشم به خدا سوگند که مى خواهم او مرا نبیند و من او را نبینم ، رسول آن حضرت برگشت و سخنان آن محروم از سعادت نقل کرد، حضرت خود برخاست و به نزد عبیداللّه رفت و بر او سلام کرد و نزد او نشست و او را به نصرت خود دعوت کرد، عبیداللّه همان کلمات سابق را گفت و استقاله کرد از دعوت آن حضرت ، حضرت فرمود: پس اگر یارى ما نخواهى کرد پس بپرهیز از خدا و در صدد قتال من بر میا به خدا قسم که هر که استغاثه و مظلومیّت ما را بشنود و یارى ما ننماید البتّه خدا او را هلاک خواهد کرد، آن مرد گفت : ان شاءاللّه تعالى چنین نخواهد شد، پس ‍ حضرت برخاست و به منزل خود برگشت : و چون آخر شب شد جوانان خویش را امر کرد که آب بردارند و از آنجا کوچ کنند.()
پس از قصر بنى مقاتل روانه شدند، عُقْبَة بن سِمْعان گفت که ما یک ساعتى راه رفتیم که آن حضرت را بر روى اسب خواب ربود پس بیدار شد و مى گفت : اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِ الْعالَمینَو این کلمات را دو دفعه یا سه دفعه مکرّر فرمودند، پس فرزند آن حضرت على بن الحسین علیه السّلام رو کرد به آن حضرت و سبب گفتن این کلمات را پرسید، حضرت فرمود که اى پسر جان من ! مرا خواب برد و در آن حال دیدم مردى را که سوار است و مى گوید که این قوم همى روند و مرگ به سوى ایشان همى رود؛ دانستم که خبر مرگ ما را مى دهد حضرت على بن الحسین علیه السّلام گفت : اى پدر بزرگوار! خدا روز بد نصیب شما نفرماید، آیا مگر ما بر حقّ نیستیم ؟ فرمود: بلى ما بر حقّیم عرض کرد: پس ما چه باک داریم از مردن در حالى که بر حقّ باشیم ؟ حضرت او را دعاى خیر کرد، پس چون صبح شد پیاده شدند، و نماز صبح را ادا کردند و به تعجیل سوار شدند، پس ‍ حضرت اصحاب خود را به دست چپ میل مى داد و مى خواست آنها را از لشکر حُر متفرّق سازد و آنها مى آمدند و ممانعت مى نمودند و مى خواستند که لشکر آن حضرت را به طرف کوفه کوچ دهند و آنها امتناع مى نمودند و پیوسته با این حال بودند تا در حدود نینوا به زمین کربلا رسیدند، در این حال دیدند که سوارى از جانب کوفه نمودار شد که کمانى بر دوش افکنده و به تعجیل مى آید آن دو لشکر ایستادند به انتظار آن سوار چون نزدیک شد بر حضرت سلام نکرد و نزد حُرّ رفت . و بر او و اصحاب او سلام کرد و نامه اى به او داد که ابن زیاد براى او نوشته بود، چون حُرّ نامه را گشود دید نوشته است :
امّابعد؛ پس کار را بر حسین تنگ گردان در هنگامى که پیک من به سوى تو رسد و او را میاور مگر در بیابانى که آبادانى و آب دراو نایاب باشد، و من امر کرده ام پیک خود را که از تو مفارقت نکند تا آنکه انجام این امر داده و خبرش را به من برساند. پس حرّ نامه را براى حضرت و اصحابش قرائت کرد و در همان موضع که زمین بى آب و آبادانى بود راه را بر آن حضرت سخت گرفت و امر به نزول نمود. حضرت فرمود: بگذار ما را که در این قریه هاى نزدیک که نینوا یا غاضریّه یا قریه دیگر که محل آب و آبادانى است فرود آئیم ، حرّ گفت : به خدا قَسم که مخالفت حکم ابن زیاد نمى توانم نمود با بودن این رسول که بر من گماشته و دیده بان قرار داده است .
زُهَیر بن القَیْن گفت : یا بن رسول اللّه ! دستورى دهید که ما با ایشان مقاتله کنیم که جنگ با این قوم در این وقت آسان تر است از جنگ با لشکرهاى بى حدّ و احصا که بعد از این خواهند آمد، حضرت فرمود که من کراهت دارم از آنکه ابتدا به قتال ایشان کنم ، پس در آنجا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت را براى اهل بیت رسالت بر پا کردند، و این در روز پنجشنبه دوّم شهر محرم الحرام بود.
و سیّد بن طاوس نقل کرده که نامه و رسول ابن زیاد در عُذَیْب هجانات به حُرّ رسید و چون حُرّ به موجب نامه امر را بر جناب امام حسین علیه السّلام تضییق کرد حضرت اصحاب خود را جمع نمود و در میان ایشان به پا خاست و خطبه اى در نهایت فصاحت و بلاغت مشتمل بر حمد و ثناى الهى ادا نموده پس فرمود: همانا کار ما به اینجا رسیده که مى بینید و دنیا از ما رو گردانیده وجرعه زندگانى به آخر رسیده و مردم دست از حقّ برداشته اند و بر باطل جمع شده اند. هر که ایمان به خدا و روز جزا دارد باید که از دنیا روى برتابد و مشتاق لقاى پروردگار خود گردد؛ زیرا که شهادت در راه حقّ مورث سعادت ابدى است ، و زندگى با ستمکاران و استیلاى ایشان بر مؤ منان به جز محنت و عنا ثمرى ندارد.
پس زُهَیْر بن القَیْن برخاست و گفت : شنیدیم فرمایش شما را یا بن رسول اللّه ، ما در مقام شما چنانیم اگر دنیا براى ما باقى و دائم باشد هر آینه اختیار خواهیم نمود بر او کشته شدن با ترا.
و نافع بن هلال برخاست و گفت : به خدا قسم که ما از کشته شدن در راه خدا کراهت نداریم و در طریق خود ثابت و با بصیرتیم و دوستى مى کنیم با دوستان تو و دشمنى مى کنیم با دشمنان تو.
پس بُرَیْرین خضیر برخاست و گفت : به خدا قسم یا بن رسول اللّه که این منّتى است از حقّ تعالى بر ما که در پیش روى تو جهاد کنیم و اعضاى ما در راه تو پاره پاره شود پس جّد تو شفاعت کند ما را در روز جزا.()

 برگرفته از منتهی الاعمال شیخ طوسی رحمه اله

 

دسته ها : امام حسين
دوشنبه بیست و هفتم 8 1392 10:46 صبح
X