نامه دوم امام حسين عليه السلام در راه كوفه به مردم آن شهر
بسم اللّه الرّحمن الّرحيم
اين نامه اى است از حسين بن على به سوى برادران خويش از مؤ منان و مسلمانان و بعد از حمد و سلام مرقوم داشت : به درستى كه نامه مسلم بن عقيل به من رسيده و در آن نامه مندَرَج بود كه اتفاق كرده ايد بر نصرت ما و طلب حقّ از دشمنان ما، از خدا سؤ ال مى كنم كه احسان خود را بر ما تمام گرداند و شما را بر حُسن نيّت و خوبى كردار عطا فرمايد بهترين جزاى ابرار، آگاه باشيد كه من به سوى شما از مّكه بيرون آمدم در روز سه شنبه هشتم ذيحجّه چون پيك من به شما برسد كمر متابعت بر ميان بنديد و مهيّاى نصرت من باشيد كه من در همين روزها به شما خواهم رسيد و اَلسَّلامَ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللّه وَ بَرَكاتُهُ
و سبب نوشتن این نامه آن بود که مسلم علیه السّلام بیست و هفت روز پیش از شهادت خود نامه اى به آن حضرت نوشته بود و اظهار اطاعت و انقیاد اهل کوفه نموده بود، و جمعى از اهل کوفه نیز نامه ها به آن حضرت نوشته بودند که در اینجا صد هزار شمشیر براى نصرت تو مهیا گردیده است خود را به شیعیان خود برسان .( چون پیک حضرت روانه شد به قادسیّه رسید حُصَین بن تمیم او را گرفت ، و به روایت سیّد() خواست او را تفتیش کند قیس نامه را بیرون آورد و پاره کرد، حصین او را به نزد ابن زیاد فرستاد، چون به نزد عبیداللّه رسید آن لعین از او پرسید که تو کیستى ؟ گفت : مردى از شیعیان على و اولاد او مى باشم ، ابن زیاد گفت : چرا نامه را پاره کردى ؟ گفت : براى آن که تو بر مضمون آن مطّلع نشوى ، عبیداللّه گفت : آن نامه از کى و براى کى بود؟ گفت : از جناب امام حسین علیه السّلام به سوى جماعتى از اهل کوفه که من نامهاى ایشان را نمى دانم ، ابن زیاد در غضب شد و گفت : دست از تو بر نمى دارم تا آنکه نامهاى ایشان بگوئى یا آنکه بر منبر بالا روى و بر حسین و پدرش و برادرش ناسزاگوئى و گرنه ترا پاره پاره خواهم کرد، گفت : امّا نام آن جماعت را پس نخواهم گفت و امّا مطلب دیگر را روا خواهم نمود.
پس بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى حقّ تعالى را ادا کرد و صَلَوات بر حضرت رسالت و درود بسیار بر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام فرستاد و ابن زیاد و پدرش و طاغیان بنى امیّه را لعنت کرد پس گفت : اى اهل کوفه ! من پیک جناب امام حسینم به سوى شما و او را در فلان موضع گذاشته ام و آمده ام هر که خواهد یارى او نماید به سوى او بشتابد. چون خبر به ابن زیاد رسید امر کرد که او را از بالاى قصر به زیرانداختند و به درجه شهادت فایز گردید.
و به روایت دیگر چون از قصر به زیر افتاد استخوانهایش در هم شکست و رمقى در او بود که عبدالملک بن عمیر لحمى او را شهید کرد.
مؤ لف گوید: که قیس بن مُسْهِرِ صیداوى اَسَدى مردى شریف و شجاع و در محبّت اهل بیت علیهماالسّلام قدمى راسخ داشت . و بعد از این بیاید که چون خبر شهادتش به حضرت امام حسین علیه السّلام رسید بى اختیار اشک از چشم مبارکش فرو ریخت و فرمود: (فَمِنْهُم مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَنْ یَنْتَظِرُ...).()
و کُمَیْت بن زید اسدى اشاره به او کرده و تعبیر از او به شیخ بنى الصیّدا نموده در شعر خویش : وَ شَیْخ بَنى الصَّیداء قَدْ فاظَ بَینَهُمْ (فاظَ اى : ماتَ)
و شیخ مفید رحمه اللّه فرموده که حضرت امام حسین علیه السّلام از (حاجز) به جانب عراق کوچ نمودند به آبى از آبهاى عرب رسیدند، عبداللّه بن مُطیع عَدَوى نزدیک آن آب منزل نموده بود و چون نظر عبداللّه بر آن حضرت افتاد و به استقبال او شتافت و آن حضرت را در بر گرفته و از مرکب خود پیاده نمود و عرض کرد: پدر و مادرم فداى تو باد! براى چه به این دیار آمده اى ؟ حضرت فرمود: چون معاویه وفات کرد چنانچه خبرش به تو رسیده و دانسته اى اهل عراق به من نامه نوشتند و مرا طلبیدند. اِبن مطیع گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم که خود را در معرض تلف در نیاورى و حرمت اسلام و قریش و عرب رابرطرف نفرمائى ؛ زیرا که حرمت تمام به تو بسته است ، به خدا سوگند که اگر اراده نمائى که سلطنت بنى امیّه را از ایشان بگیرى ترا به قتل مى رسانند و بعد از کشتن تو از قتل هیچ مسلمانى پروا نخواهند کرد و از هیچ کس نخواهند ترسید، پس زنهار که به کوفه مرو و متعرّض بنى امیّه مشو. حضرت متعرّض سخنان او نگردید و از آنچه از جانب حقّ تعالى ماءمور بود تقاعد نورزید این آیه را قرائت فرمود: (لَنْ یُصیبَنا اِلاّ ما کَتَبَ اللّهُ لَنا)() و از او گذشت .
و ابن زیاد از واقصه که راه کوفه است تا راه شام و تا راه بصره را مسدود کرده بود و خبرى بیرون نمى رفت و کسى داخل نمى توانست شد و کسى بیرون نمى توانست رفت ، و حضرت امام حسین علیه السّلام بدین جهت از اخبار کوفه به ظاهر مطلع نبود و پیوسته در حرکت و سیر بود تا آنکه در بین راه به جماعتى رسید و از ایشان خبر پرسید گفتند: به خدا قسم ! ما خبرى نداریم جز آنکه راهها مسدود است و ما رفت و آمد نمى توانیم کرد .()
و روایت کرده اند جماعتى از قبیله فَزاره و بَجیلَه که ما با زُهَیْرین قَیْن بَجَلى رفیق بودیم در هنگام مراجعت از مکّه معظّمه و در منازل به حضرت امام حسین علیه السّلام مى رسیدیم و از او دورى مى کردیم ؛ زیرا که کراهت و دشمن مى داشتیم سیر با آن حضرت را، لاجرم هر گاه امام حسین علیه السّلام حرکت مى کرد زهیر مى ماند و هر گاه آن حضرت منزل مى کرد زهیر حرکت مى نمود، تا آنکه در یکى از منازل که آن حضرت در جانبى منزل کرد ما نیز از باب لابُدّى در جانب دیگر منزل کردیم و نشسته بودیم و چاشت مى خوردیم که ناگاه رسولى از جانب امام حسین علیه السّلام آمده و سلام کرد و به زُهیر خطاب کرد که ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام ترا مى طلبد، ما از نهایت دهشت لقمه ها را که در دست داشتیم افکندیم و متحیّر ماندیم به طریقى که گویا در جاى خود خشک شدیم و حرکت نتوانیم کرد.
زوجه زهیر که (دلهم ) نام داشت به زهیر گفت که سبحان اللّه ! فرزند پیغمبر خدا ترا مى طلبد و تو در رفتن تاءمل مى کنى ؟ برخیز برو ببین چه مى فرماید.
زهیر به خدمت آن حضرت رفت و زمانى نگذشت که شاد و خرّم با صورت برافروخته برگشت و فرمود که خیمه او را کندند و نزدیک سراپرده هاى آن حضرت نصب کردند و زوجه خود را گفت که تو از قید زوجیّت من یله و رهائى ملحق شو به اَهل خود که نمى خواهم به سبب من ضررى به تو رسد.()
و موافق روایت سیّد() به زوجه خود گفت که من عازم شده ام با امام حسین علیه السّلام مصاحبت کنم و جان خود را فداى او نمایم پس مَهْر او را داده و سپرد او را به یکى از پسران عمّ خود که اورا به اهلش رساند.
شعر :
گفت جفتش اَلْفَراق اى خوش خِصال |
گفت نى نى اَلْوِصال است اَلْوصال ! |
گفت آن رویت کجا بینیم ما |
گفت اندر خلوت خاصّ خدا |
زوجه اش با دیده گریان و دل بریان برخاست و با او وداع کرد و گفت : خدا خیر ترا میسّر گرداند از تو التماس دارم که مرا در روز قیامت نزد جدّ حضرت حسین علیه السّلام یاد کنى . پس زهیر با رفیقان خود خطاب کرد هر که خواهد با من بیاید و هر که نخواهد این آخرین ملاقات من است با او، پس با آنها وداع کرده و به آن حضرت پیوست . و بعضى ارباب سِیَر گفته اند که پسر عمّش سلمان بن مضارب بن قیس نیز با او موافقت کرده و در کربلا بعدازظهر روز عاشورا شهید گردید.
شیخ مفید رحمه اللّه روایت کرده است از عبداللّه بن سُلَیْمان اَسَدى و مُنْذِر بن مُشْمَعِلّ اسدى که گفتند: چون ما از اعمال حجّ فارغ شدیم به سرعت مراجعت کردیم و غرض ما از سرعت و شتاب آن بود که به حضرت حسین علیه السّلام در راه ملحق شویم تا آنکه ببینیم عاقبت امر آن جناب چه خواهد شد. پس پیوسته به قدم عجل و شتاب طىّ طریق مى نمودیم تا به (زرود) که نام موضعى است نزدیک ثَعْلَبیّه به آن حضرت رسیدیم چون خواستیم نزدیک آن جناب برویم ناگاه دیدیم که مردى از جانب کوفه پیدا شد و چون سپاه آن حضرت را دید راه خود را گردانید و از جادّه به یک سوى شد و حضرت مقدارى مکث فرمود تا او را ملاقات کند چون ماءیوس شد از آنجا گذشت . ما با هم گفتیم که خوب است برویم این مرد را ببینیم و از او خبر بپرسیم ؛ چه او اخبار کوفه را مى داند؛ پس ما خود را به او رساندیم و بر او سلام کردیم و پرسیدیم از چه قبیله مى باشى ؟ گفت : از بنى اسد. گفتیم : ما نیز از همان قبیله ایم پس اسم او را پرسیده و خود را به او شناسانیدیم ؛ پس از اخبار تازه کوفه پرسیدیم ، گفت : خبر تازه آنکه از کوفه بیرون نیامدم تا مسلم بن عقیل و هانى بن عروه را کشته دیدم و دیدم پاهاى ایشان گرفته بودند در بازارهامى گردانیدند پس از آن مرد گذشتیم و به لشکر امام حسین علیه السّلام ملحق شدیم و رفتیم تا شب در آمد به ثعلبیهّ رسیدیم حضرت در آنجا منزل کرد، چون آن زبده اهل بیت عصمت و جلال در آنجا نزول اجلال فرمود، ما بر آن بزرگوار وارد شدیم وسلام کردیم و جواب شنیدیم پس عرض کردیم که نزد ما خبرى است اگر خواسته باشید آشکارا گوئیم و اگر نه در پنهانى عرض کنیم ، آن حضرت نظرى به جانب ما و به سوى اصحاب خود کرد فرمود که من از این اصحاب خود چیزى پنهان نمى کنم آشکارا بگوئید، پس ما آن خبر وحشت اثر را که از آن مرد اسدى شنیده بودیم در باب شهادت مُسلم و هانى بر آن حضرت عرض کردیم ، آن جناب از استماع این خبر اندوهناک گردید و مکّرر فرمود: اِنّا لِلِّه وَانّااِلَیْه راجعُون ، رَحْمَةُاللّهِ عَلَیْهِما.
خدا رحمت کند مسلم وهانى را، پس ما گفتیم : یابنَ رسول اللّه ! اهل کوفه اگر بر شما نباشند از براى شما نخواهند بود والتماس مى کنیم که شما ترک این سفر نموده وبرگردید، پس حضرت متوجّه اولاد عقیل شد و فرمود: شما چه مصلحت مى بینید در برگشتن ، مسلم شهید شده ؟گفتند: به خدا سوگند که برنمى گردیم تا طلب خون خود نمائیم یا از آن شربت شهادت که آن غریق بحر سعادت چشیده ما نیز بچشیم ، پس حضرت رو به ما کرد و فرمود: بعد از اینها دیگر خیر و خوبى نیست در عیش دنیا.
ما دانستیم که آن حضرت عازم به رفتن است گفتیم : خدا آنچه خیر است شما را نصیب کند، آن حضرت در حقّ ما دعا کرد. پس اصحاب گفتند که کار شما از مسلم بن عقیل نیک است اگر کوفه بروید مردم به سوى جناب تو بیشتر سرعت خواهند کرد، حضرت سکوت فرمود و جوابى نداد؛ چه خاتمت امر در خاطر او حاضر بود.
به روایت سیّد چون حضرت خبر شهادت مسلم را شنید گریست و فرمود: خدا رحمت کند مسلم را هر آینه به سوى روح و ریحان و جنّت و رضوان رفت و به عمل آورد آنچه بر او بود و آنچه بر ما است باقیمانده است ، پس اشعارى ادا کرد در بیان بیوفائى دنیا و زهد در آن و ترغیب در امر آخرت و فضیلت شهادت و تعریض بر آنکه تن به شهادت در داده اند و شربت ناگوار مرگ را براى رضاى الهى بر خود گوارا گردانیده اند.()
و از بعض تواریخ نقل شده که مسلم بن عقیل علیه السّلام را دخترى بود سیزده ساله که با دختران جناب امام حسین علیه السّلام مى زیست و شبانه روز با ایشان مصاحبت داشت ، چون امام حسین علیه السّلام خبر شهادت مسلم بشنید به سراپرده خویش در آمد و دختر مسلم را پیش خواست و نوازشى به زیادت و مراعاتى بیرون عادت باوى فرمود، دختر مسلم را از آن حال صورتى در خیال مصوّر گشت عرض کرد: یا بن رسول اللّه ! با من ملاطفت بى پدران و عطوفت یتیمان مرعى مى دارى مگر پدرم مسلم را شهید کرده باشند؟ حضرت را نیروى شکیب رفت و بگریست و فرمود: اى دختر! اندوهگین مباش اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو و دخترانم خواهران تو باشند و پسرانم برادران تو باشند. دختر مسلم فریاد برآورد و زار زار بگریست ، و پسرهاى مسلم سرها از عمامه عریان ساختند و به هاى هاى بانگ گریه در انداختند و اهل بیت علیهماالسّلام در این مصیبت با ایشان موافقت کردند و به سوگوارى پرداختند و امام حسین علیه السّلام از شهادت مسلم سخت کوفته خاطر گشت .
و شیخ کلینى روایت کرده است که چون آن حضرت به ثَعْلبیّه رسید مردى به خدمت آن حضرت آمد و سلام کرد آن جناب فرمود که از اهل کدام بلدى ؟ گفت : از اهل کوفه ام . فرمود که اگر در مدینه به نزد من مى آمدى هر آینه اثر پاى جبرئیل را در خانه خود به شما مى نمودم که از چه راه داخل مى شده و چگونه وحى را به جدّ من مى رسانیده ، آیا چشمه آب حَیَوان علم و عرفان در خانه ما و از نزد ما باشد پس مردم بدانند علوم الهى را و ما ندانیم ؟ این هرگز نخواهد بود!. ()
و سیّد بن طاوس نیز نقل کرده که آن حضرت در وقت نصف النّهار به ثَعْلَبیّه رسید در آن حال قیلوله فرمود، پس از خواب برخاست و فرمود: در خواب دیدم که هاتفى ندا مى کرد که شما سرعت مى کنید و حال آنکه مرگهاى شما، شما را به سوى بهشت سرعت مى دهد، حضرت على بن الحسین علیه السّلام گفت :اى پدر! آیا ما بر حقّ نیستیم ؟ فرمود: بلى مابر حقّیم به حقّ آن خداوندى که بازگشت بندگان به سوى او است . پس على علیه السّلام عرض کرد: اى پدر! الحال که ما بر حقّیم پس ، از مرگ چه باک داریم ؟ حضرت فرمود که خدا ترا جزاى خیر دهد اى فرزند جان من ، پس آن حضرت آن شب را در آن منزل بیتوته فرمود، چون صبح شد مردى از اهل کوفه که او را اَباهرّه اَزْدى مى گفتند به خدمت آن حضرت رسید وسلام کرد گفت : یابنَ رسول اللّه ! چه باعث شد شما را که از حرم خدا واز حرم جّد بزرگوارت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیرون آمدى ؟ حضرت فرمود که اى اَباهرَّه بنى امیّه مالم را گرفتند صبر کردم و هتک حرمتم کردند صبر نمودم و چون خواستند خونم بریزند از آنها گریختم ، و به خدا سوگند که این گروه یاغى طاغى مرا شهید خواهند کرد و خداوند قهّار لباس ذلّت و خوارى و عار بر ایشان خواهد پوشانید و شمشیر انتقام برایشان خواهد کشید و برایشان مسلّط خواهد گردانید کسى را که ایشان را ذلیل تر گرداند از قوم سبا که زنى فرمانفرماى ایشان بود و حکم مى کند به گرفتن اموال وریختن خون ایشان . ()
و به روایت شیخ مفید وغیره : چون وقت سحر شد جوانان انصار خود را فرمود که آب بسیار برداشتند و بار کردند و روانه شد تا به منزل (زُباله ) رسیدند و در آنجا خبر شهادت عبداللّه بن یَقْطُر به آن جناب رسید چون این خبر موحش را شنید اصحاب خود را جمع نمود کاغذى بیرون آورد و براى ایشان قرائت فرمود بدین مضمون :
بسم اللّه الّرحمن الرّحیم ؛ اما بعد: به درستى که به ما خبر شهادت مُسلم بن عقیل و هانى بن عُروه وعبداللّه بن یَقْطُر رسیده و به تحقیق که شیعیان ما دست از یارى ما برداشته اند پس هر که خواهد از ما جدا شود بر او حرجى نیست .
پس جمعى که براى طمع مال و غنیمت وراحت وعزّت دنیا با آن جناب همراه شده بودند از استماع این خبر متفرق گردیدند و اهل بیت و خویشان آن حضرت و جمعى روى یقین و ایمان اختیار ملازمت آن سرور اهل ایقان نموده بودند ماندند. پس چون سحر شد اصحاب خود را امر فرمود که آب بردارند آب بسیار برداشتند وروانه شدند تا در بَطْن عَقَبهَ نزول نمودند، و در آنجا مرد پیرى از بَنى عِکْرَمه را ملاقات فرمودند، آن پیرمرد از آن حضرت پرسید که کجا اراده دارید؟ فرمودند: کوفه مى روم . آن مرد عرض کرد: یا بنَ رَسوْلِاللّه !ترا سوگند مى دهم به خدا که برگردى ، به خدا سوگند که نمى روى مگر رو به نوک نیزه ها و تیزى شمشیرها، و از این مقوله با آن حضرت تکلّم کرد آن جناب پاسخش داد که اى مرد! آنچه تو خبر مى دهى بر من پوشیده نیست ولیکن اطاعت امر الهى واجب است و تقدیرات ربّانى واقع شدنى است . پس فرمود: به خدا سوگند که دست از من بر نخواهند داشت تا آنکه دل پرخونم از اندرونم بیرون آورند و چون مرا شهید کنند حقّ تعالى برایشان مسلّط گرداند کسى را که ایشان را ذلیلترین امّتها گرداند. و از آنجا کوچ فرمود و روانه شد
برگرفته از منتهی الاعمال شیخ طوسی رحمه اله