درآمدن جناب مسلم به كوفه و كيفيّت بيعت مردم
در فصل سابق به شرح رفت كه حصرت امام حُسين عليه السّلام جواب نامه هاى كوفيان را نوشت و مُسلم بن عقيل را فرمان داد تا به سمت كوفه سفر نمايد و آن نامه را به كوفيان برساند. اكنون ، بدان كه جناب مسلم حسب الا مر آن حضرت مهيّاى كوفه شد،پس آن حضرت را وداع كرده از مكّه بيرون شد (موافق بعضى كلمات ، مسلم نيمه شهر رَمَضان از مكّه بيرون شد وپنجم شوّال دركوفه واردشد ) وطىّ منازل كرده تا به مدينه رفت و در مسجد مدينه نماز كرد و حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم را زيارت كرده به خانه خود رفت و اهل و عشيرت خود را ديدار كرده و وداع آنها نموده و با دو دليل از قبيله قيس متوجّه كوفه شد. ايشان راه را گم كرده و آبى كه با خود برداشته بودند به آخر رسيد وتشنگى برايشان غلبه كرده تا آنكه آن دو دليل هلاك شدند وجناب مسلم به مشقّت بسيار خود را در قريه مضيق به آب رسانيد واز آنجا نامه اى در بيان حال خود و استعفاء از سفر كوفه براى جناب امام حسين عليه السّلام نوشت وبه همراهى قيس بن مسهر براى آن حضرت فرستاد
حضرت استعفاى او را قبول نفرموده واو را امر به رفتن کوفه نمود.چون نامه حضرت به مسلم رسید به تعجیل به سمت کوفه روانه شد تا آنکه به کوفه رسید و در خانه مختار بن ابى عبیده ثقفى که معروف بود به خانه سالم بن مسیّب نزول اجلال فرمود به روایت طبرى بر مسلم بن عوسجه نازل شد و مردم کوفه از استماع قدوم مسلم اظهار مسرّت و خوشحالى نمودند و فوج فوج به خدمت آن حضرت مى آمدند و آن جناب نامه امام حسین علیه السّلام را براى هر جماعتى از ایشان مى خواند و ایشان از استماع کلمات نامه گریه مى کردند و بیعت مى نمودند.
در (تاریخ طبرى ) است که میان آن جماعت عابس بن ابى شبیب شاکرى رحمه اللّه بوده برخاست و حمد ثناى الهى به جاى آورد و گفت : امّا بعد ؛ پس من خبر نمى دهم شما را از مردم و نمى دانم چه در دل ایشان است و مغرور نمى سازم . شما را با ایشان ، به خدا سوگند که من خبر مى دهم شما را از آنچه توطین نفس کرده ام بر آن ، به خدا قسم که جواب دهم شما را هرگاه مرا بخوانید وکارزار خواهم کرد البتّه با دشمنان شما و پیوسته در یارى شما شمشیر بزنم تا خدا را ملاقات کنم ومزد خود نخواهم مگر ازخدا.
پس حبیب بن مظاهر برخاست وگفت :خدا ترا رحمت کند اى عابس همانا آنچه در دل داشتى به مختصر قولى ادا کردى ، پس حبیب گفت :قَسَم به خداوندى که نیست جز او خداوند بحقّ من نیز مثل عابس و بر همان عزمم . پس حنفى برخاست (ظاهراًمُراد سعید بن عبداللّه حنفى است
ومثل این بگفت . شیخ مفید رحمه اللّه و دیگران گفته اند که بر دست مسلم هیجده هزارنفر از اهل کوفه به شرف بیعت آن حضرت سرافراز گردیدند و در این وقت مسلم نوشت به سوى آن حضرت که تاکنون هیجده هزار نفر به بیعت شما در آمده اند اگر متوجّه این صوب گردید مناسب است .(چون خبر مُسلم وبیعت کوفیان در کوفه منتشر شد،نعمان بن بشیر که از جانب معاویه ویزید در کوفه والى بود مردم راتهدید وتوعید نمود که از مُسلم دست کشیده وبه خدمتش رفت و آمد ننماید،مردم کلام اورا وقعى ننهادند وبه سمع اطاعت نشنیدند.
عبداللّه بن مسلم بن ربیعه که هواخواه بنى اُمیّه بود چون ضعف نعمان را مشاهده نمود نامه به یزید نوشت مشتمل براخبار آمدن مسلم به کوفه وبیعت کوفیان وسعایت درامر نعمان وخواستن والى مقتدرى غیر ازآن و ابن سعد و دیگران نیز چنین نامه نوشتند ویزیدرا بر وقایع کوفه اِخبار دادند .
چون این مطالب گوشزد یزید پلید گردید به صوابدید (سر جون ) که در شمارعبید معاویه بود لکن به مرتبه بلند در نزد معاویه ویزید رسیده بود چنان صلاح دید که علاوه برامارت بصره ، حکومت کوفه را نیز به عهده عبیداللّه بن زیاد واگذارد و اصلاح این گونه وقایع رااز وى بخواهد. پس نامه نوشت به سوى عبیداللّه بن زیاد که در آن وقت والى بصره بود،بدین مضمون :
که یابن زیاد! شیعیان من از مردم کوفه مرا نامه نوشتند و آگهى دادند که پسر عقیل وارد کوفه گشته ولشکر براى حسین جمع مى کند چون نامه من به تو رسید بى تَاَنّى به جانب کوفه کوچ کن وابن عقیل رابه هر حیله که مقدور باشد به دست آورده و در بندش کن یا اینکه او رابه قتل رسان ویااز کوفه بیرونش کن .
چون نامه یزید به ابن زیادپلید رسید همان وقت تهیّه سفر کوفه دید، عثمان برادرخود را در بصره نایب الحکومه خویش نمود. و روز دیگر بامسلم بن عمروباهلى و شریک بن اعور حارثى و حشم واهل بیت خود به سمت کوفه روانه شد چون نزدیک کوفه رسید صبرکرد تا هوا تاریک شد آنگاه داخل شهر شد در حالتى که عمامه سیاه برسرنهاده ودهان خود را بسته بود،و مردم کوفه چون منتظر قدوم امام مظلوم بودند در شبى که ابن زیاد داخل کوفه مى شد گمان کردند که آن حضرت است که به کوفه تشریف آورده اظهار فرح وشادى مى کردند و پیوسته بر او سلام مى کردند ومرحبا مى گفتند و آن ملعون را به واسطه ظلمت و تغییر هیئت نمى شناختند تا آنکه از کثرت جمعیّت مسلم بن عمرو به غضب در آمد وبانگ زد برایشان وگفت :دور شوید اى مردم که این عبیداللّه بن زیاد است ،پس مردم متفرّق شدند و آن ملعون خود را به قصرالاماره رسانید وداخل قصر شد وآن شب رابیتوته نمود. چون روز دیگر شد مردم را آگهى داد که جمع شوند آنگاه بر منبر رفت وخطبه خواند وکوفیان را تهویل وتهدید نمود و از معصیت سلطان ، ایشان راسخت بترسانید ودر اطاعت یزید ایشان را وعده جایزه واحسان داد آنگاه از منبر فرود آمد و رؤ ساء قبائل و محلاّت را طلبید ومبالغه وتاءکید نمود که هر که را گمان برید که در مقام خلاف ونفاق است با یزید، نام اورا نوشته و بر من عرضه دارید،واگر در این امر توانى وسُستى کنید خون و مال شما بر من حلال خواهد گردید .
وبه روایت (طبرى ) و (ابوالفرج ) چون مسلم داخل باب خانه هانى شد پیغام فرستاد براى او که بیرون بیا مرا با تو کارى است ،چون هانى بیرون آمد مسلم فرمود که من به نزد تو آمده ام که مرا پناه دهى ومیهمان خود گردانى ،هانى پاسخش داد که مرابه امر سختى تکلیف کردى واگر نبود ملاحظه آنکه داخل خانه من شدى و اعتماد بر من نمودى دوست مى داشتم که از من منصرف شوى لکن الحال غیرت من نگذارد که ترا از دست دهم و ترا از خانه خویش بیرون کنم داخل شو ،پس مسلم داخل خانه هانى شد.(وبه روایت سابقه چون مسلم داخل خانه هانى شد شیعیان در پنهانى به خدمت آن جناب مى رفتند و بااو بیعت مى کردند و ازهر که بیعت مى گرفت او را سوگند مى داد که افشاى راز ننماید، و پیوسته کار بدین منوال بود تا آنکه به روایت ابن شهر آشوب بیست و پنج هزار تن با او بیعت کردند وابن زیاد نمى دانست که مسلم در کجااست و بدین جهت جاسوس قرار داده بود که بر احوال مسلم اطّلاع یابند تا آنکه به تدبیر وِحیَل به واسطه غلام خود معقل مطّلع شد که آن جناب در خانه هانى است و معقل هر روز به خدمت مسلم مى رفت و بر خفایاى احوال شیعیان آگهى مى یافت و به ابن زیاد خبر مى داد و چون هانى از عبیداللّه بن زیاد متوهّم بود تمارض نمود و به بهانه بیمارى به مجلس ابن زیاد حاضر نمى شد .
روزى ابن زیاد محمّدبن اشعث واسماءبن خارجه و عمروبن الحجّاج پدر زن هانى را طلبید وگفت : چه باعث شده که هانى نزد من نمى آید؟ گفتند: سبب ندانیم جز آنکه مى گویند او بیمار است . گفت : شنیده ام که خوب شده واز خانه بیرون مى آید و در دَرِ خانه خود مى نشیند واگر بدانم که او مریض است به عیادت او خواهم رفت اینک شما بشتابید به نزد هانى و او را تکلیف کنید که به مجلس من بیاید و حقوق واجبه مرا تضییع ننماید، همانا من دوست ندارم که میان من و هانى که از اشراف عرب است غبار کدورتى مرتفع گردد.
پس ایشان به نزد هانى رفتند و او را به هر نحوى که بود به سمت منزل ابن زیاد حرکت دادند، هانى در بین راه به اسماء، گفت : اى پسر برادر من از ابن زیاد خائف و بیمناکم ، اسماء گفت : مترس زیرا که او بدى با تو در خاطر ندارد و او را تسلّى میداد تا آنکه هانى را به مجلس آن ملعون در آوردند به مکر و خدعه و تزو یر و حیله آن شیخ قبیله رانزد عبیداللّه آورند، چون نظر عبیداللّه به هانى افتاد گفت :
اَتتکَ بِخائنٍ رِجْلاُه ؛ مراد آن که به پاى خود به سوى مرگ آمدى پس با او شروع کرد به عتاب و خطاب که اى هانى ! این چه فتنه اى است که در خانه خود بر پا کرده اى و با یزید در مقام خیانت بر آمده اى و مسلم بن عقیل را در خانه خود جا داده اى و لشکر و سلاح براى او جمع مى کنى و گمان مى کنى که این مطالب بر ما پنهان و مخفى خواهد ماند.
هانى انکار کرد پس ابن زیاد، مَعْقِل را که بر خفایاى حال هانى و مسلم بن عقیل مطّلع بود طلبید چون نظر هانى بر معقل افتاد دانست که آن ملعون جاسوس ابن زیاد بوده و آن لعین را بر اسرار ایشان آگاه کرده و دیگر نتوانست انکار کند. لا جرم گفت : به خدا سوگند که من مسلم را نطلبیده ام و به خانه نیاورده ام بلکه به جبر به خانه من آمده و پناه طلبید و من حیا کردم که او را از خانه خود بیرون کنم اکنون مرا مرخص کن تا بروم و او را از خانه خود بیرون کنم تا هر کجا که خواهد برود و از پس آن به نزد تو بر گردم و اگر خواسته باشى رهنى به تو بسپارم که نزد تو باشد تا مطمئن باشى به برگشتن من به نزد تو؛ ابن زیاد گفت : به خدا قسم که دست از تو بر ندارم او تا را به نزد من حاضر گردانى ، هانى گفت : به خدا سوگند هرگز نخواهد شد، من دخیل و مهمان خود را به دست تو دهم که او را به قتل آورى ؛ و ابن زیاد مبالغه مى کرد در آوردن و او مضایقه مى کرد. پس چون سخن میان ایشان به طول انجامید مسلم بن عمر و باهلى برخاست و گفت : ایّها الا میر! بگذار تا من در خلوت با او سخن گویم و دست او را گرفته به کنار قصر برد و در مکانى نشستند که ابن زیاد ایشان رامى دید و کلام ایشان را مى شنید، پس مسلم بن عمرو گفت : اى هانى ! ترا به خدا سوگند مى دهم که خود را به کشتن مَدِه و عشیره و قبیله خود را در بلا میفکن ، میان مسلم و ابن زیاد و یزید رابطه قربت و خویشى است و او را نخواهند کشت ، هانى گفت : به خدا سوگند که این ننگ را بر خود نمى پسندم که میهمان خود را که رسول فرزند رسول خدا است به دست دشمن دهم و حال آن که من تندرست و توانا باشم و اعوان و یاوران من فراوان باشند، به خدا سوگند اگر هیچ یاور نداشته باشم مسلم را به او وا نخواهم گذاشت تا آن که کشته شوم.
ابن زیاد چون این سخنان را بشنید هانى را به نزد خود طلبید چون او را به نزدیک او بردند هانى را تهدید کرد و گفت : به خدا سوگند که اگر در این وقت مسلم را حاضر نکنى فرمان دهم که سر از تنت بردارند، هانى گفت : ترا چنین قوّت و قدرت نیست که مرا گردن زنى چه اگر پیرامون این اندیشه گردى در زمان سراى تو را با شمشیرهاى برهنه حصار دهند و ترا به دست طایفه مَذْحِج کیفر فرمایند، و چنان گمان مى کرد که قوم و قبیله او با او همراهى دارند و در حمایت او سستى نمى نمایند، ابن زیاد گفت : و الهفاه عَلَیْکَ اَبا الْبارِقَهِ تُخَوفُنى ؛گفت : مرا به شمشیرهاى کشیده مى ترسانى . پس امر کرد که هانى را نزدیک او آوردند. پس با آن چوب که در دست داشت بر رو و بینى او بسیار زد تا بینى هانى شکست و خون بر جامه هاى او جارى شد و گوشت صورت او فرو ریخت تا چندان که آن چوب شکست و هانى دلیرى کرده دست زد به قائمه شمشیر یکى از اعوانى که در خدمت ابن زیاد بود و خواست آن شمشیر را به ابن زیاد بکشد آن مرد طرف دیگر آن تیغ را گرفت و مانع شد که هانى تیغ براند، ابن زیاد که چنین دید بانگ بر غلامان زد که هانى را بگیرید و بر زمین بکشید و ببرید، غلامان او را بگرفتند و کشیدند و در اُطاقى از بیوت خانه اش افکندند و در بر او بستند، چون اسماءبن خارجه و به روایت شیخ مفید حسّان بن اسماء این حالت را مشاهده کرد روى به ابن زیاد آورد و گفت : تو ما را امر کردى و رفتیم و این مرد را به حیله آوردیم اکنون با او غدر نموده این نحو رفتار مى نمائى ؟! ابن زیاد از کلام او در غضب شد و امر کرد که او را مشت بر سینه زدند و به ضرب مشت و سیلى او را نشانیدند. و در این وقت محمّدبن الاشعث برخاست و گفت : امیر مؤ دّب ما است آنچه خواهد بکند ما به کرده او راضى مى باشیم . پس خبر به عمروبن حجّاج رسید که هانى کشته گشته ، عمرو قبیله مَذْحج را جمع کرد و قصر الاماره آن لعین را احاطه کرد و فریاد زد که منم عمروبن حجّاج اینک شجاعان قبیله مَذْحج جمع شدند و طلب خون هانى مى نمایند ابن زیاد متوهّم شد، شُریح قاضى را فرمان کرد که به نزد هانى رو و او را دیدار کن آنگاه مردم را خبر ده که او زنده است و کشته نگشته است . شُریح چون به نزد هانى رفت دید که خون از روى او جارى است و مى گوید کجایند قبیله و خویشان من اگر ده نفر از ایشان به قصر در آیند مرا از چنگ ابن زیاد برهانند. پس شُریح از نزد هانى بیرون شد و مردم را آگهى داد که هانى زنده است و خبر قتل او دروغ بوده ، چون قبیله او بدانستند که او زنده است خدا را حمد نموده و پراکنده شدند.
و چون خبر هانى به جناب مسلم رسید امر کرد که در میان اصحاب خود ندا کنند که بیرون آئید از براى قتال بى وفایان کوفه چون صداى را شنیدند بر دَرِ خانه هانى جمع شدند مسلم بیرون آمد براى هر قبیله عَلَمى ترتیب داد در اندک وقتى مسجد و بازار پر شد از اصحاب او و کار بر ابن زیاد تنگ شد و زیاده از پنجاه نفر در دارالا ماره با او نبودند و بعضى از یاوران او که بیرون بودند راهى نمى یافتند که به نزد او روند پس اصحاب مُسلم قصر الاماره را در میان گرفتند و سنگ مى افکندند و بر ابن زیاد و مادرش دشنام مى دادند. ابن زیاد چون شورش کوفیان را دید، کثیربن شهاب را به نزد خود طلبید و گفت : ترا در قبیله مَذْحج دوستان بسیار است از دارالاماره بیرون شوبا هر که ترا اطاعت نماید از مَذْحج مردم را از عقوبت یزید و سوُء عاقبت حرب شدید بترسانید و در معاونت مُسلم ایشان را سُست گردانید، و محمّدبن اشعث را فرستاد که دوستان خود را از قبیله کِنْدَه در نزد خود جمع کند و رایت امان بگشاید و ندا کند که هر که در تحت این رایت درآید به جان و مال و عِرْض در امان باشد.
و همچنین قعقاع ذهلى و شَبَت بن رِبعى و حَجّاربن الجبر و شمرذى الجوشن را براى فریب دادن آن بى وفایان غدّار بیرون فرستاد.
پس محمّدبن اشعث عَلَمى بلند کرد و جمعى برگرد آن جمع شدند و آن گروه دیگر به وساوس شیطانى مردم را از موافقت مسلم پشیمان مى کردند و جمعیّت ایشان را به تفرّق مبدّل مى گردانیدند تا آنکه گروهى بسیار از آن غدّاران را گرد آوردند و از راه عقب قصر به دارالاماره در آمدند.
و چون ابن زیاد کثرتى در اتباع خود مشاهده کرد عَلَمى براى شَبثَبن رِبعْى ترتیب داد و او را با گروهى از منافقان بیرون فرستاد و اشراف کوفه و بزرگان قبایل را امر کرد که بر بام قصر بر آمده و اتباع مسلم را ندا کردند که اى گروه بر خود رحم کنید و پراکنده شوید که اینک لشکرهاى شام مى رسند و شما را تاب ایشان نیست و اگر اطاعت کنید، امیر متعهّد شده است که عذر شما را از یزید بخواهد و عطاهاى شما را مضاعف گرداند، و سوگند یاد کرده است که اگر متفّرق نشوید چون لشکرهاى شام برسند مردان شما را به قتل آورند و بى گناه را به جاى گناهکار بکشند و زنان و فرزندان شما بر اهل شام قسمت شود.
و کثیربن شهاب و اشرافى که با ابن زیاد بودند نیز از این نحو کلمات مردم را تخویف و انذار مى دادند تا آنکه نزدیک شد غروب آفتاب ، مردم کوفه را این سخنان وحشت آمیز دهشت انگیز شد بناى نفاق و تفرّق نهادند.
مُتفّرق شدن کوفیان بى وَفااز دور مُسْلِم بنعَقیل رحمه اللّه
اَبُومِخْنَف از یونس بن اسحاق روایت کرده و او از عبّاس جدلى که گفت : ما چهار هزار نفر بودیم که با مسلم بن عقیل براى دفع ابن زیاد خروج کردیم هنوز به قصر الاماره نرسیده بودیم که سیصد نفر شدیم یعنى به این نحو مردم از دور مسلم متفرّق شدند.(بالجمله ؛ مردم کوفه پیوسته از دور مسلم پراکنده مى شدند و کار به جائى رسید که زنها مى آمدند و دست فرزندان یا برادران خویش را گرفته و به خانه مى بردند، و مردان مى آمدند و فرزندان خود را مى گفتند که سر خویش گیرید و پى کار خود روید که چون فردا لشکر شام رسد ما تاب ایشان نیاوریم ، پس پیوسته مردم ، از دور مسلم پراکنده شدند تا آنکه وقت نماز شد و مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا کرد، در حالتى که از آن جماعت انبوه با او باقى نمانده جز سى نفر، مسلم چون این نحو بى وفائى از کوفیان دید خواست از مسجد بیرون آید هنوز به باب کِنْدَه نرسیده بود که در مرافقت او زیاده از ده کس موافقت نداشت ، چون پاى از در کِنْدِه بیرون نهاد هیچ کس با او نبود و یک تنه ماند، پس آن غریب مظلوم نگاه کرد یک نفر ندید که او را به جائى دلالت کند یا او را به منزل خود برد یا او را معاونت کند اگر دشمنى قصد او نماید.
پس متحیّرانه در کوچه هاى کوفه مى گردید و نمى دانست که کجا برود تا آنکه عبور او به خانه هاى بنى بَجیلَه از جماعت کِنْدَه افتاد چون پاره اى راه رفت به در خانه طَوْعَه رسید و او کنیز اشعث بن قیس بود که او را آزاد کرده بود و زوجه اسید خضرمى گشته بود و از او پسرى به هم رسانیده بود، و چون پسرش به خانه نیامده بود طَوْعَه بر در خانه به انتظار او ایستاده بود، جناب مسلم چون او را دید نزدیک او تشریف برد و سلام کرد طوعه جواب سلام گفت پس مسلم فرمود:
یا اَمَةَ اللّهِ اِسْقنی ماَّءً.
شعر :
غریب کوفه با چشم پراختر |
بدان زن گفت کاى فرخنده مادر |
مرا سوز عطش بربوده از تاب |
رَسان بر کام خشکم قطره آب |
مرا به شربت آبى سیراب نما، طَوْعَه جام آبى براى آن جناب آورد، چون مسلم آب آشامید آنجا نشست ، طوعه ظرف آب را برد به خانه گذاشت و برگشت دید آن حضرت را که در خانه او نشسته گفت : اى بنده خدا! مگر آب نیاشامیدى ؟ فرمود: بلى . گفت : بر خیز و به خانه خود برو، مسلم جواب نفرمود، دوباره طوعه کلام خود را اعاده کرد همچنان مسلم خاموش بود تا دفعه سوم آن زن گفت : سُبْحان اللّه ، اى بنده خدا! بر خیز به سوى اهل خود برو؛ چه بودن تو در این وقت شب بر در خانه من شایسته نیست و من هم حلال نمى کنم براى تو:
شعر :
شب است و کوفه پر آشوب و تشویش |
روان شو سوى آسایشگه خویش |
مسلم بر خاست فرمود: یا اَمَة اللّه ! مرا در این شهر خانه و خویشى و یارى نیست غریبم و راه به جائى نمى برم آیا ممکن است به من احسان کنى ومرا در خانه خود پناه دهى و شاید من بعد از این روز مکافات کنم ترا،عرضه کرد قضیّه شما چیست ؟ فرمود :من مُسلم بن عقیلم که این کوفیان مرا فریب دادند و از دیار خود آواره کردند ودست از یارى من برداشتند و مرا تنها و بى کس گذاشتند ،طوعه گفت :توئى مسلم ؟!فرمود بلى . عرض کرد:بفرما داخل خانه شو؛پس او را به خانه آورد و حجره نیکو براى او فرش کرد وطعام براى آن جناب حاضر کرد، مسلم میل نفرمود، آن زن مؤ منه به قیام خدمت اشتغال داشت ، پس زمانى نگذشت پسرش بلال به خانه آمد چون دید مادرش به آن حجره رفت و آمد بسیار مى کند در خاطرش گذشت که مطلب تازه اى است لهذا از مادر خویش از سبب آن حال سؤ ال نمود مادرش خواست پنهان دارد پسر اصرار والحاح کرد، طَوْعَه خبر آمدن مُسلم رابه او نقل کرد واو را سوگند دادکه افشاء آن راز نکند، پس بلال ساکت گردید وخوابید.
وامّا ابن زیاد لَعین چون نگریست که غوغا وغُلواى (بالضّم وفتح اللاّم ویسکن ،سرکشى واز حدّ در گذشتن )
اصحاب مسلم دفعةً واحده فرونشست با خود اندیشید که مبادا مسلم با اصحاب خویش در کید وکین من مکرى نهاده باشند تامُغافِصَةً بر من بتازند وکار خود را بسازند و بیمناک بود که دَرِ دارالاماره بگشاید واز براى نماز به مسجد در آید.
لاجرم مردم خویش را فرمان داد که از بام مسجد تختهاى سقف راکنده وروشن کنند وملاحظه نمایند مبادا مسلم واصحابش در زیر سقفها وزوایاى مسجد پنهان شده باشند، آنهابه دستور العمل خویش رفتار کردند وهرچه کاوش نمودند خبرى از مسلم نجستند،ابن زیاد را خبر دادند که مردم متفرّق شده اند و کسى در مسجد نیست ، پس آن لعین امر کردکه باب سدّه را مفتوح کردند و خود با اصحاب خویش داخل مسجد شد و منادى او در کوفه ندا کرد که هر که از بزرگان و رؤ ساء کوفه به جهت نماز خفتن در مسجد حاضر نشود خون او هدر است .پس در اندک وقتى مسجد از مردم مملو شد پس نماز راخواند وبر منبر بالا رفت بعداز حمد و ثنا گفت : همانا دیدید اى مردم که ابن عقیل سفیه جاهل چه مایه خلاف و شقاق انگیخت ، اکنون گریخته است پس هر کسى که مسلم در خانه او پیدا شود و ما را خبر نداده باشد جان و مال او هدر است و هر که او را به نزد ما آورد بهاى دیت مسلم را به او خواهم داد و ایشان را تهدید و تخویف نمود.
پس از آن رو کرد به حُصَیْن بن تَمیم وگفت .اى حُصَیْن ! مادرت به عزایت بنشیند اگر کوچه هاى کوفه را محافظت نکنى و مسلم فرار کند، اینک ترا مسلّط برخانه هاى کوفه کردم و داروغه گرى شهر را به تو سپردم ، غلامان واتباع خود رابفرست که کوچه و دروازه هاى شهر را محافظت نمایند تا فردا شود خانه ها را گردش نموده و مسلم را پیدا کرده حاضرش نمایند.
پس از منبر به زیر آمد و داخل قصر گردید، چون صبح شد آن ملعون در مجلس نشست و مردم کوفه را رخصت داد که داخل شوند و محمّد بن اشعث را نوازش نموده در پهلوى خود جاى داد، پس در آن وقت پسر طوعه به در خانه ابن زیاد آمد و خبر مسلم را به عبدالرّحمن پسر محمّد اشعث داد، آن ملعون به نزد پدر خود شتافت و این خبر را آهسته به او گفت ، ابن زیاد چون در جنب محمّد اشعث جاى داشت بر مطلب آگهى یافت پس محمّد را امر کرد که برخیزد و برود و مسلم را بیاورد و عبیداللّه بن عبّاس سلمى را با هفتاد کس از قبیله قیس همراه او کرد.
پس آن لشکر آمدند تا در خانه طوعه رسیدند مسلم چون صداى پاى اسبان را شنید دانست که لشکر است و به طلب اوآمده اند، پس شمشیر خود را برداشت وبه سوى ایشان شتافت آن بى حیاها در خانه ریختند آن جناب برایشان حمله کرد وآنها را ازخانه بیرون نمود باز لشکر بر او هجوم آوردند مسلم نیز بر ایشان حمله نمود و از خانه بیرون آمد
برگرفته از منتهی الاعمال شیخ طوسی رحمه اله.